enc_16692821365911843566530.mp3
1.89M
آهایغمخجستهـ،سروبهـخوننشستهـ
بازوی حرز بستهـ،انگشتر شکستهـ ..
enc_16826868180110776462740.mp3
5.03M
ی کنج از اتاقم نشستم
تو فکرم که الان کجایی؟!😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیده_فائزه_رحیمی••❥
👈🏻روز قبل از انفجار…🥀
راهیان مقاومت کرمان
"💣💔"
خبر چه سنگینھ . . .
#کرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
روضه ی مجسم 😢😭💔
.
زهرای سه ساله 😭 بی بی جانم رقیه سلام الله علیها 😭
.
دخترک کاپشن صورتی با گوشواره های قلبی💔
.
#جامانده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بشنوید صحبتهای مردی که چندین نفر از اعضای خانواده اش شهید شدند....
همینقدر مظلوم
همینقدر مقاوم
#کرمان 💔
مدافعان حـــرم
- مامان؟ میشه اون کاپشن صورتیمو بپوشم؟
با صدای بچگانهاش میگوید . به تازگی دو سالش تمام شده ، اما به خوبی حرف میزند ؛ شیرین ، دلبرانه و زیبا .
مادرش با لبخند نگاهی به صورت زیبای دخترکش می اندازد ؛
- باشه عزیزکم . بذار تو پوشیدن بهت کمک کنم .
مادر خوشحال است که دخترکش برای رفتن به گلزار شهدا مشتاق است . دخترک با گوشوارههای قلبی زیبایی که پدر به تازگی برایش خریده و آن کاپشن صورتی بامزه ، شبیه یک توپ کوچولوی صورتی شده .
مادر اورا بغل کرده ، به سوی خیابان میرود .
....
گوش هایش سوت میکشد . مردی از دور به سویش می آید ، مادر کجاست؟
- سلام ، دخترم.
مرد میگوید .
دخترک دیگر نمیترسد ، میداند که مرد مراقب اوست .
- آقا ، مامانم کجاست؟
مرد ، لبخندی میزند .
- مامانت با ما نمیاد . ما داریم میریم پیش کسی که خیلی منتظرته . باهام میای ؟
- مامان با ما نمیاد ؟ چرا ؟
- مامانت هنوز کارهایی واسه انجام دادن داره . بعدا میاد . حالا باهام میای دخترم ؟
دخترک فکر میکند . تازه متوجه شده که قسمتی از کاپشنش خیس شده . نگاه میکند ، بخشی از کاپشن صورتی ، حالا قرمز شده . میترسد . اگر مادر آن را ببیند و عصبانی شود چه ؟ نمیخواهد مادر را عصبانی کند .
- اگه مامان بعدا میاد .... میام ..!
دست مرد را میگیرد ، مرد لبخند مهربانی میزند و به سمتی میرود .
مادر بدن سرد دخترک را یافته ، قسمتی از کاپشن صورتیش قرمز است .
دخترک رفته .
و یک ایران گریه میکند .
_
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مىيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مىشود، سلام بر تو اى پاكنهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهاى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم.
#امام_زمان
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت8
چند نفس عمیق کشید و وارد خانه شد.
خواب از سرش پریده بود.
میدانست اگر خانه بماند ، حالش از اینکه هست بدتر میشود.
نیاز داشت با کسی صحبت کند.
اما...کی؟؟؟
ذهنش را زیرو رو کرد.
فردی غیر از حامد ، پزشک معالجش نیافت.
نوبتش برای فردا بود . اما نمیتوانست تا فردا صبر کند .
به اتاقش رفته و پس از تعویض لباس با برداشتن سوویچ ماشین از خانه خارج شد.
*************
وارد مطب شد.
خالی بودن غیر طبیعی مطب تعجبش را برانگیخت.
هیچکس پشت میز قهوه ای رنگ منشی ننشسته بود.
جلوتر رفت.
بی ادبی نبود اگر همانند خروسی بی محل وارد اتاق حامد می شد؟؟؟
بلاتکلیف ایستاده و اطرافش را نگاه میکرد.
صدایی شنید.
برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.
پسری پا شکسته را دید .
متعجب به او زل زد.
او همان بود ، همان پسر مذهبی عجیب.
آری ، منشی عجیب و سر به زیر حامد ، همان پسرک عجیب بود که راشا در بیمارستان او را دیوانه خطاب کرده بود.
در کسری از ثانیه شیطنت خاموش درونش روشن گشته و جایگزین تعجبش شد:
Hi how are you sayed AIi
علی هم کم نیاورد:
علیکم السلام اخئ ، انا بخیر.
کیف حالک؟
_ l am fIne where is the doctor?
عربی حرف بزنی میزنمت.
علی خندید و عصا زنان به سمت در رفت:
خشونت کار خوبی نیستا. علی الخصوص در برابر یک فرد مظلوم پاشکسته😜
پشت علی روانه شد:
مظلوم پاشکسته نه ، پرروی پاشکسته.
از مطب خارج شدند.
راشا تعارف کرد:
بفرمایید در خدمت باشیم.
_نه ممنون نزدیکه. خودم میرم.
اخم کرد:
با این پای شکسته دو قدمم دوره. میرسونمت خودم.
_نه متشکرم . خودم میرم.
_میگم میرسونمت ، میرسونمت دیگه .
انگار نه انگار نجاتش دادم ها.
_آخه.......
_آدم رو حرف ناجیش حرف میزنه؟؟
از در بدی وارد شده بود.
طوری که علی خلع سلاح شده و نتواند مخالفت کند:
چشم ناجی جان . چشم.
دزدگیر ماشین را زد:
آفرین پسر خوب ، بفرما بشین.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت9
متعجب اطرافش را کنکاش کرد.
خانه ای نقلی، ساده و دلنشین، که به دوقسمت کوچک تقسیم شده بود: آشپزخانه و پذیرایی.
کوچک بود و ساده.
واین سادگی عجیب به دل مینشست.
با اصرار زیاد قبول کرده بود میهمان خانه ی ساده ، دلنشین و کوچک علی بشود.
در مرکزی ترین نقطه خانه ایستاده و اطرافش را نگاه میکرد.
صاحبخانه ، راشا را به نشستن دعوت کرده و خود به آشپزخانه رفت.
راشا نشست، کلاهش را برداشته و با انگشت موهای مشکی اش را مرتب کرد:
تنها زندگی میکنی؟؟ مامان و بابات کجان؟؟
برای پاسخ دادن مردد بود.
چه میگفت؟؟
آیا باید میگفت در پرورشگاه بزرگ شده و هیچ اطلاعاتی از پدر و مادرش ندارد؟؟
کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره پاسخ داد:
آره تنهام، از روزی که چشمامو باز کردم تو پرورشگاه بودم.
درد هم را میفهمیدند؟؟
یکی سه ماه بود پدر و مادرش را از دست داده و دیگری ۱۹ سال بدون پدر و مادر در پرورشگاه بزرگ شده بود.
_ نمیتونم بگم درکت میکنم.
ولی منم مامان و بابا ندارم.
سه ماه پیش تصادف کردن،مامانم درجا تموم کرد،
ولی بابامو بردن بیمارستان ۳ روز تو کما بود .
روز چهارم اونم تنهام گذاشت و رفت پیش مامانم .
سکوت کردند.
سرنوشت هردو تنهایی بود.
تنهایی علی سرشار از حسرت و تنهایی راشا سرشار از دلتنگی.
علی در حسرت آغوش گرم مادر، گرمای دستان پدر هنگام نوازش و هزار و یک حسرت دیگر.
ولی علی خدا را داشت.
حسرت میخورد اما ناشکری نمیکرد.
راضی بود.
راضی بود به رضای خدا.
راشا امّا دلتنگ بود.
حسرت نداشت اما دلتنگ بود.
دلتنگ خنده های پدرش.
اخم های مصنوعی مادرش هنگامی که مسخره بازی در می آورد.
دلش تنگ شده بود برای آن روزهایی که پدرش بود.
روزهایی که مادرش بود.
روزهایی که احساس خوشبختی میکرد و خوشحال بود.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
❌شبهات حملهی تروریستی کرمان❌
بیبیسی نوشته ایران چون با ابرقدرتها در افتاده، حواسش به امنیت داخل کشورش نیست!
باید عرض کنم خدمتتون که فقط سال گذشته توی آمریکا حدود ششصد حملهی تروریستی انجام شد و بیش از 15 هزار نفر کشته شدن. نکنه آمریکام با ابرقدرتها در افتاده که اینقدر ناامن شده؟
بعد یه چیز دیگه! عراق و سوریه که با آمریکا در نیفتادن، کشوراشون سالهاست تحت اشغال آمریکاست. چرا ظرف همین چندسال صدها هزار نفر از مردم این دو کشور قربانی حملات تروریستی شدن؟
چرا وقتی احتمال حادثهی تروریستی هست مراسم میگیرن؟
خب مگه شما مسافرت میری احتمال تصادف نیست؟ چرا میری؟ احتمال که هیچوقت صفر نمیشه، اگه اینطوریه پس باید کل برنامهها رو تعطیل کنیم چون احتمال حادثه هست. و اتفاقا این حملات تروریستی انجام میشه که برنامهها تعطیل بشه ولی کور خوندن. سال بعد شلوغتر خواهد شد💪
حادثهی کرمان کار خودشونه تا حواس مردم از فساد چای دبش پرت بشه!
ببخشید! میشه بگی قضیهی فساد چای دبش رو اولین بار کی اعلام کرد؟ خود دولت!
بعد منظورت اینه که آذرماه دولت خودش اعلام کرد چای دبش چنین تخلفی کرده بعد باز خود دولت دیماه این حادثهی تروریسی رو ترتیب داد تا حواس مردم از چیزی که خودش اعلام کرده پرت بشه؟
مگه نگفتین حاج قاسم داعشو نابود کرد؟
اون چیزی که حاج قاسم باهاش جنگید و نابودش کرد؛ حکومت و تسلط داعش برعراق و سوریه بود. جمهوری اسلامی حکومت داعش رو نابود کرد، نه تفکر داعش رو. هیچ تفکری نابودشدنی نیست.
اینایی که کشته شدن، رفته بودن غذای نذری بخورن!
آهان! ملت از این گوشه اون گوشهی کشور، سوار ماشین شخصی میشن یا بلیط اتوبوس و هواپیما میگیرن میرن کرمان که غذای نذری بخورن! صحیح!
چرا دقیقا چهلم این حادثه میشه 22 بهمن؟ جز اینکه میخوان به همین بهانه 22 بهمن مردم رو بکشن تو خیابون؟
دیگه خیلی خیلی ببخشین که آمریکاییها 13 دی حاج قاسم رو ترور کردن و چهل روز بعدش میشه 22 بهمن و باز باید ببخشین که مردم توی سالروز شهادت حاجی که میشه 40 روز قبل از 22 بهمن تجمع کردن دور مزار حاجی. من از طرف تروریستهام از شما معذرت میخوام که این حمله رو در سالروز شهادت حاجی انجام دادن.
مگه حاج قاسم امامزاده است که مردم میرن زیارتش؟
حاج قاسم اگه بجای دفاع از خاک و وطنش توی خونش نشسته بود و فوت میکرد هیچ وقت مردم نمیرفتن زیارت مزارش ولی چون پای دین و وطنش ایستاد برای مردم عزیز شد. مردم میرن یاد حاج قاسم رو زنده نگه میدارن تا راه حاج قاسم زنده بمونه، تا راه دفاع از وطن زنده بمونه.👌
چرا اول گفتن بمب گذاری از کیف بوده بعد گفتن انتحاری بوده!
همون روز حادثه یه خبرنگار اومد گفت ظاهرا بمبها توی کیف جاساز شده بوده. اینو یه مقام رسمی نگفت که بگی چرا اول اونو گفتن بعد اینو.
چرا بچههای حاج قاسم در زمان حادثه، اونجا نبودن؟
چون رفته بودن توی مراسم گرامیداشت حاج قاسم توی مصلای تهران شرکت کنن. و اگه همینجا کرمان میموندن و حادثهی تروریستی توی مصلای تهران اتفاق افتاده بود، همین شما میگفتی چرا نرفتن تهران؟ عذر میخوام که بچههای حاج قاسم نمیتونن در یک لحظه هم کرمان باشن هم تهران.
چرا توی این حادثه مسئولین کشته نشدن؟
چون محل تجمع مسئولین تهرانه، نه کرمان، سال 96 رو مگه یادت نیست؟ که داعش به ساختمون مجلس شورای اسلامی حمله کرد؟
#کرمان_تسلیت
#تلنگرانه
به اون دختر یا پسر ی که موقعِ راه رفتن سرش پایینه...
نگید داری کفشاتو نگاه میکنی!
اونا قبل از کفشاشون...
📎یه نگاه به قیامت
📎یه نگاه به آخرت
📎یه نگاه به عاقبت گناه
📎یه نگاه به غربت مولا
📎یه نگاه به قرآن
انداختن...
با خودشون دو دو تا چار تا کردن دیدن نههه...نمیرزه بابا...
نگاه به نامحرم به اشک مولا صاحب الزمان نمیرزه
#امام_زمان
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوونیمحلالهرقیه:)🖤🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودمونیم ، عجب صحن ُ سرایی داری . .
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مىيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مىشود، سلام بر تو اى پاكنهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهاى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم.
#امام_زمان
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت9 متعجب اطرافش را کنکاش کرد. خانه ای نقلی، ساده و دلنشین، که به دوقسمت کوچک تق
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت10
راضی کردن علی یک هفته تمام وقت برده بود.
و حال راشا چشم به ساعت دوخته و در انتظار بود تا علی از راه برسد.
حس خوبی داشت.
دیگر تنها نبود.
حس میکرد این خانه غم گرفته با آمدن علی رنگ و بوی زندگی به خود میگیرد .
**********
زنگ در را فشرد.
تا دیروز برای قبول کردن یا نکردن پیشنهاد راشا مردد بود.
با اینکه دنبال خانه بود و پیشنهاد راشا برایش گزینه ای بهتر، از بهترین گزینه اش بود ، نمیتوانست پیشنهاد او را قبول کند.
گیر کرده بود...
بدجور.....
به خانه نیاز داشت امّا نه خانه ای به بزرگی خانه راشا.
در این شرایط استخاره برایش بهترین گزینه بود.
استخاره کرده و جوابش خوب آمد.
و اینگونه بود که علی پیشنهاد راشا را قبول کرد.
هرچند میدانست کل حقوقش هم برای زندگی کردن در خانه ای به این بزرگی کم است اما با هزار و یک دردسر راشا را راضی کرده بود که. مبلغی را در حد توانش ، هرچند کم به عنوان اجاره پرداخت کند.
طنین بفرمایید راشا در گوش هایش پیچید و بلافاصله درب سفید رنگ، زیبا و بزرگ روبرویش گشوده شد.
قدم درون حیاط سرسبز گذاشت.
دفعه پیش که به اینجا آمده هوا تاریک بود و جای خورشید ، ماه در آسمان جولان میداد.
و قطعا روشنایی ماه نمیتوانست حیاط زیبا و سرسبز این خانه را همانند خورشید زیبا جلوه دهد.
از روی سنگ فرش ها گذشت.
چند قدم مانده به پله ها گل رز سفید رنگی نظرش را جلب کرد.
جلوتر رفت و روبری گل روی دو پایش نشست.
خم شد ، نفس عمیقی کشید.
بوی خوش گل مشامش را نوازش داد.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد