🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ نگاه همه روی من و پاشا بود . شاید اگه پاشا یکی دیگه از دخترای فامیل و می خواست بی چون و چرا زن ش می شدن پولدار نبود که بود امروزی نبود که بود خوشکل نبود که بود ! ولی تنها عیب ش برای من مذهبی نبودنشه! چطور می خواد با اخلاق های من بسازه؟ همه پچ پچ می کردن پاشا خم شد کنارم و کنار گوشم گفت: - همه شرط بسته بودن نمی تونم بیارمت دهن همه رو سرویس کردم! خودشم خندید! انگار من کالا م روی من شرط بسته بودن. بهش نگاه کردم که سرش اومد جلو و منتظر شد چیزی بگم: - یعنی شما به خاطر حرف بقیه منو اوردی و به خاطر اینکه نشون بدید حریف منید و دهن اونا رو سرویس کنید می خواید با من ازدواج کنید؟ بغض تو صدام دل هر کسی رو می لرزوند و چشام لبالب اشک بود و اماده ریختن. بابا اخم کرد و گفت: - معلومه که نه! نگاه کن من برم خاستگاری هر کدوم از اینا می پرن تو بغلم خوشکلم هستم می تونم کلی دوست دختر داشته باشم که حتا نیاز به زن نداشته باشم اهل منت کشیدن و افتادن دمبال دختری هم نیستم واسه حرف بقیه هم نمی خوامت و غرور خودمو خورد نمی کردم هی باهات قایموشک بازی کنم با همون نه هایی که سه ساله داری می دی نگاهت هم نمی کردم پس اگه الان اینجایی بدون من خواستمت فهمیدی؟ هیچ کدوم از این جماعت برام مهم نیست که بخوام تره خورد کنم چه برسه به حرف شون زن بگیرم! من خودت رو می خوام خود خود خودت رو یاس بمیری زنده شی هفت کفن بپوشی تو باید زن من بشی! بعدش هم صاف نشست. می دونستم که حتما زن ش می شم دست خودم نبود! دفعه اخرم اقا جون گفت بار بعدی که نه بگم بابامو طرد می کنه و مال و اموال شو می گیره و اواره کوچه خیابون ش می کنه! حتا این کار رو هم می کرد پاشا شده منو بسوزنه تو اسید حل کنه عمرا منو ول کنه! می دونستم امشب کار تمام و راهی ندارم! ولی حداقل دلم خوش بود یه نفر از ته دل می خوادم! یه نفری که من نمی خوامش! ای کاش پاشا مذهبی بود زندگیم گلستان می شد! اقا بزرگ عصا شو زد زمین دوبار و همه ساکت شدن . شروع کرد و رو به مامان و بابام گفت: - تا الان که این دختر گفت نه هی گفتید به خاطر درسشه به خاطر بچه بودنشه به خاطر فلان و بهمانه! الان که دیگه یه سال دیگه بیشتر درس نداره پخته هم که شده بچه هم نیست! همین بی بی تون 13 سالش بود زن من شد و 14 سالگی اولین بچه امون رو اورد این که دیگه 17 سالشه! نگاهشو به من دوخت و گفت: - می دونی که عاقبت نه اوردن چیه یاس! سرتقی تو تمام کن و بزار برید پی زندگی تون! همیشه همین قدر قلدر و زور گو بود اقا بزرگ! پاشا انگار زیاد حرف های رقت انگیز و تهدید کننده اقا بزرگ به دلش ننشست خودش رو کرد سمتم و گفت: - هر چی بخوای برات فراهم می کنم یاس مدرسه برو دانشگاه برو خارج هم خواستی درس بخونی من می برمت کار هم خواستی بکن خوبه؟ لب باز کردم باید می گفتم هر چی می خواست بشه بشه اما حالا که دیگه داشتن کارشونو می کردن باید حرف دل مو بزنم بغض مو به سختی قورت دادم و گفتم: - باشه اقا بزرگ باشه ولی من نمی بخشمت اون دنیا باید جواب زورگویی هاتو بدی . هین همه بالا رفت و من ادامه دادم: - من که نه ناز پروده ام نه عزیز دوردونه مهر و محبت مادر پدری هم که همه سهم امیر بود از غیرت و عشق برادری هم که فقط نیش و کنایه هاش به من رسید همین کم مونده اواره اشون کنید اه و نفرین شون هم دامن منو بگیره . رو به پاشا گفتم: - حق طلاق باید با من باشه حق کار هم می خوام توی زندگی مون کسی حق تصمیم گیری نداره حتا اقا بزرگ اسم بچه هامونم من انتخاب می کنم نه هیچ کس دیگه ای! چون همیشه اقا بزرگ اسم انتخاب می کرد . اقا بزرگ منتظر بود پاشا چیزی بهم بگه یا دعوام کنه اما پاشا در کمال تعجب همه گفت: - قبوله حالا جوابت بعله است اره؟ پلکی زدم که اشکام سر خورد روی گونه هام و زمزمه کردم: - اره. همه از این همه عشق و توجه پاشا شکه شدن بودن! پاشا کسی نبود که حرف کسی رو قبول کنه و همیشه زورگو بود! و حالا!