°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت7
#ترانه
روی نیمکت نشستم که دیدم وایساده و نمی شینه .
وسط نیمکت نشسته بودم و اگر می نشست جفت من بود تقربا و فهمیدم دردش چیه!
گوشه نیمکت نشستم که نشست و گفت:
- بفرماید.
زود شروع کردم و گفتم:
- خوب ببین من به حرفات فکر کردم تو دیشب به من گفتی من وسیله عمومی ام؟
با کفشش به زمین ضربه می زد و با حرفم پاش ثابت موند و با مکث گفت:
- من این توهین و به شما نمی کنم و اگر اینطور حرف منو برداشت کردید شرمنده من خواستم بفهتون بفهمونم هر کسی خودش انتخاب می کنه عمومی باشه یا نه!
سری تکون داد و گفتم:
- خوب باشه حالا بهم بگو من چطور از عمومی بودن در بیام؟
بلند شد و گفت:
- دنبالم بیاین.
دنبالش راه افتادم رفت سمت کتابخونه داشنگاه .
نگاه های متعجب همه رو می دیدم که روی ما می چرخید اما مهم نبود.
وارد کتابخونه شدیم اولین باره می یومدم من و چه به کتاب خوندن.
توی قفسه گشت اما انگار چیزی که خواست و پیدا نکرد و گفت:
- نیست! شما راس ساعت ۵ بیاین به مسجد... اونجا بهتون یه سری کتاب می دم .
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه حداقل شماره تو بهم بده نتونستم بهت زنگ بزنم یا مثلا بلد نباشم پیدا نکنم.
با نقشه ماشین راحت بود برام و فقط قصدم این بود شماره اشو بگیرم.
می دونستم باز فهمیده قصدم چیه!
روی یه تیکه برگه نوشت و داد بهم.
با لبخند پیروزی بهش نگاه کردم و گفتم:
- خوب دیگه پس من ۵ میام.
خواستم برم که صدام زد:
- خانوم کامرانی.
برگشتم که دیدم گوشی و عینکم دستشه اما سالم.
صفحه شکسته گوشیم تعمیر شده بود دسته های عینکمم همین طور.
متعجب گرفتم و به قاب گوشی که عکس یه شهید بود و نوشته بود:
- شهید ابراهیم هادی.
نگاه کردم .
ادامه داد:
- نمی دونم خوشتون اومده یا نه امیدوارم خوشتون بیاد.
منظورش جلد گوشی بود.
یه ارامش خاصی بهم تزریق می شد.
یه چیز عجیبی!
دستمو روی عکس کشیدم و گفتم:
- امم خیلی خوبه یه جوریه دوسش دارم.
حس کردم نفس راحتی کشید.
و گفت:
- اصراف کردن گناهه گوشی شما صفحه اش تعمیر می شد عینک تون هم همین طور نباید دور بریزید خدا خوشش نمیاد.
سری تکون دادم.
باز هم یه چیز عجیب دیگه و این بار اسراف!
به ساعت نگاه کرد و هول کرد:
- کلاس حتما شروع شده وای.
بدو بدو سمت کلاس رفتیم و نیک سرشت در زد جلو نرفتم.
خدا خدا می کردم راش نده تا بیشتر باهاش صحبت کنم.
و طبق خواسته من راش ندادن و گل از گلم شکفت.
انتظار داشتم بگه من حرکتی بزنم اما هیچی نگفت و سمت در خروجی رفت منم دمبالش.
به رسیدم و گفتم:
- خوب دیگه ببین رات ندادن بیا بریم کتاب بده بهم .
یکم فکر کرد و با تکون دادم سر قبول کرد.
سمت پارکینگ رفت و گفت:
- ماشین اوردین؟
اره ای گفتم و اون ادامه داد:
- پس برید دم در تا ماشین و در بیارم.
باشه ای گفتم و سوار ماشینم شدم و منتظر موندم .
ماشین ش یه پارس طوسی بود دمبال راه افتادم .
تاحالا این ورا نیومده بودم می خورد محله فقیر نشینی باشه!
به قلم بانو
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت7
#یاس
نگاه همه روی من و پاشا بود .
شاید اگه پاشا یکی دیگه از دخترای فامیل و می خواست بی چون و چرا زن ش می شدن پولدار نبود که بود امروزی نبود که بود خوشکل نبود که بود ! ولی تنها عیب ش برای من مذهبی نبودنشه!
چطور می خواد با اخلاق های من بسازه؟
همه پچ پچ می کردن پاشا خم شد کنارم و کنار گوشم گفت:
- همه شرط بسته بودن نمی تونم بیارمت دهن همه رو سرویس کردم!
خودشم خندید!
انگار من کالا م روی من شرط بسته بودن.
بهش نگاه کردم که سرش اومد جلو و منتظر شد چیزی بگم:
- یعنی شما به خاطر حرف بقیه منو اوردی و به خاطر اینکه نشون بدید حریف منید و دهن اونا رو سرویس کنید می خواید با من ازدواج کنید؟
بغض تو صدام دل هر کسی رو می لرزوند و چشام لبالب اشک بود و اماده ریختن.
بابا اخم کرد و گفت:
- معلومه که نه! نگاه کن من برم خاستگاری هر کدوم از اینا می پرن تو بغلم خوشکلم هستم می تونم کلی دوست دختر داشته باشم که حتا نیاز به زن نداشته باشم اهل منت کشیدن و افتادن دمبال دختری هم نیستم واسه حرف بقیه هم نمی خوامت و غرور خودمو خورد نمی کردم هی باهات قایموشک بازی کنم با همون نه هایی که سه ساله داری می دی نگاهت هم نمی کردم پس اگه الان اینجایی بدون من خواستمت فهمیدی؟ هیچ کدوم از این جماعت برام مهم نیست که بخوام تره خورد کنم چه برسه به حرف شون زن بگیرم! من خودت رو می خوام خود خود خودت رو یاس بمیری زنده شی هفت کفن بپوشی تو باید زن من بشی!
بعدش هم صاف نشست.
می دونستم که حتما زن ش می شم دست خودم نبود!
دفعه اخرم اقا جون گفت بار بعدی که نه بگم بابامو طرد می کنه و مال و اموال شو می گیره و اواره کوچه خیابون ش می کنه! حتا این کار رو هم می کرد پاشا شده منو بسوزنه تو اسید حل کنه عمرا منو ول کنه! می دونستم امشب کار تمام و راهی ندارم! ولی حداقل دلم خوش بود یه نفر از ته دل می خوادم! یه نفری که من نمی خوامش! ای کاش پاشا مذهبی بود زندگیم گلستان می شد!
اقا بزرگ عصا شو زد زمین دوبار و همه ساکت شدن .
شروع کرد و رو به مامان و بابام گفت:
- تا الان که این دختر گفت نه هی گفتید به خاطر درسشه به خاطر بچه بودنشه به خاطر فلان و بهمانه! الان که دیگه یه سال دیگه بیشتر درس نداره پخته هم که شده بچه هم نیست! همین بی بی تون 13 سالش بود زن من شد و 14 سالگی اولین بچه امون رو اورد این که دیگه 17 سالشه!
نگاهشو به من دوخت و گفت:
- می دونی که عاقبت نه اوردن چیه یاس! سرتقی تو تمام کن و بزار برید پی زندگی تون!
همیشه همین قدر قلدر و زور گو بود اقا بزرگ!
پاشا انگار زیاد حرف های رقت انگیز و تهدید کننده اقا بزرگ به دلش ننشست خودش رو کرد سمتم و گفت:
- هر چی بخوای برات فراهم می کنم یاس مدرسه برو دانشگاه برو خارج هم خواستی درس بخونی من می برمت کار هم خواستی بکن خوبه؟
لب باز کردم باید می گفتم هر چی می خواست بشه بشه اما حالا که دیگه داشتن کارشونو می کردن باید حرف دل مو بزنم بغض مو به سختی قورت دادم و گفتم:
- باشه اقا بزرگ باشه ولی من نمی بخشمت اون دنیا باید جواب زورگویی هاتو بدی .
هین همه بالا رفت و من ادامه دادم:
- من که نه ناز پروده ام نه عزیز دوردونه مهر و محبت مادر پدری هم که همه سهم امیر بود از غیرت و عشق برادری هم که فقط نیش و کنایه هاش به من رسید همین کم مونده اواره اشون کنید اه و نفرین شون هم دامن منو بگیره .
رو به پاشا گفتم:
- حق طلاق باید با من باشه
حق کار هم می خوام
توی زندگی مون کسی حق تصمیم گیری نداره حتا اقا بزرگ اسم بچه هامونم من انتخاب می کنم نه هیچ کس دیگه ای!
چون همیشه اقا بزرگ اسم انتخاب می کرد .
اقا بزرگ منتظر بود پاشا چیزی بهم بگه یا دعوام کنه اما پاشا در کمال تعجب همه گفت:
- قبوله حالا جوابت بعله است اره؟
پلکی زدم که اشکام سر خورد روی گونه هام و زمزمه کردم:
- اره.
همه از این همه عشق و توجه پاشا شکه شدن بودن!
پاشا کسی نبود که حرف کسی رو قبول کنه و همیشه زورگو بود! و حالا!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت7
#زینب
و نفسی تازه کردم.
فرمانده گفت:
- علیکم و سلام.
وای خاک بر سرم سلام نکردم.
سعی کردم به قول بی بی متانت دخترانه اومو حفض کنم:
- سلام.
فرمانده گفت:
- خوب می دونید اینجا منطقه جنگی هست و جای خانوم نیست!مخصوصا دختر نوجوانی مثل شما بهتره برگردید.
اخمی کردم و گفتم:
- ببخشید من20 سالمه برهم نمی گردم.
تعجب کرد و گفت:
- اینجا منطقه جنگیه خاله بازی که نیست دختر می دم بفرستنت خونه اتون.
و به رزمنده اشاره ای کرد که اصلحه رو از دستش کشیدم و با پشتش زدم توی دل ش که اخی گفت و عقب رفت.
سریع نشونه گرفتم دقیق شیشه پشت سر فرمانده رو زدم که صد تیکه شد ریلکس بهشون نگاه کردم و گفتم:
- من برنمی گردم کاری هم با شما ندارم فقط بگید کنیل کجاست خودم می رم این تفنگ روهم امانت می برم برگشتی بهتون می دم.
فرمانده با صدای جدی تری گفت:
- این کمیل کیه اصلا؟بگید من بفرستم باهاتون برگردید عقب.
با ذوق گفتم:
- کمیل مومنی فر.
و از جیب لباسم تنها عکس کوچیکی که از کمیل با لباس نظامی وایساده بود و تفنگ دست ش بود رو در اوردم و جلو رفتم بهش دادم.
متعجب گفت:
- این که بمب انرژی گردان بود اصلا هر جا بره این بشر اون گردان صفا می گیره و حسابی تقویت نیرو و انگیزه می شه!
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله دقیقا فرمانده ای هست برای خودش منم خودش اموزش داده ها قول می دم از نصف نیرو هاتون قوی تر باشم.
عکس و بهم برگردوند و گفت:
- نمی شه خواهر من می دونی شما بیفتی دست اون بعثی های از خدا بی خبر چه بلایی سرت میارن؟ما نمی تونیم بزاریم ناموس مون توی جبهه باشه! اقا کمیل هم رفته سمت خط مقدم.
حسابی عصبیم کرده بود و من عمرا نمی تونستم برگردم.
بی توجه بهش از اتاق بیرون زدم و ساکت مو و دارو ها رو بلند کردم برم که صدای ناله اومد از اتاق جفتی.
داخل رفتم چند تا رزمنده زخمی بود.
و چند تا دکتر بالای سرشون بود.
سریع منم نشستم و شروع کردم درمان کردن بقیه.
توی چشم بهم زدنی کارمو تمام کردم و سر بلند کردم فرمانده اومده بود.
نگاهی به بیمار ها انداخت و اون پزشک ها بهم احسندی گفتن.
از در اتاق بیرون زدم و ساک مو بلند کردم برم که فرمانده گفت:
- کجا به سلامتی؟این جا که خونه خاله نیست اومدن و رفتن حساب کتاب داره.
ساکت و پایین گذاشتم و گفتم:
- من چیکار بکنم دقیقا؟می گم بمونم می گید نه حالا که می خوام برمم می گید نه! به خدا من برنمی گردم.
نفس کلافه ای کشید و گفت:
- چی بگم دیگه باشه .
و به دو تا رزمنده گفت مراقبم باشن و قرار بود امشب بریم مقر های جلو تر.
صورت مو شستم و اون رد ذغال رو روی صورت ام پاک کردم.
امیر خسته سمتم اومد و گفت:
- ابجی چی شد؟
سری تکون دادم و گفتم:
- قرار شد بمونم امشب هم با گردان برم جلو.
خداروشکری گفت.
و همهمه افتاد توی گردان.
ما هم سریع رفتیم ببینیم چه خبره!
نامه بر اومده بود.
نامه دست ش بود و اسم می خوند و همه منتظر بودن بلکه نامه ای داشته باشن البته افراد قبلی گردان نه اینایی که تازه جدید اومده بودیم.
جلوی اتاق فرماندهی روی سکو نشسته بودم و به بقیه که هر کی یه گوشه ای پراکنده می شد تا نامه اش رو بخونه نگاه می کردم.
چقدر دلم برای کمیل تنگ شده بود!
با صدای فرمانده و حاجی گردان بلند شدم و فرمانده یه نامه دست ش بود و گفت:
- بین نامه ها یه نامه از طرف اقا کمیل بوده اما نوشته برای پروین خانوم!اسم شما پروینه؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه من زینب ام پروین خانوم تک خاله کمیل هست و چون نمی تونسته به من نامه بده اخه اقا بزرگ می فهمید و می فرسته برای پروین خانوم اون بده دست من.
سری تکون داد و داد بهم.
سریع باز ش کردم و شروع کردم به خوندن:
- سلام زینب خانوم.
امیدوارم منو ببخشی که بهت نگفتم و رفتم!
باور کن به خاطر خودت بود نمی خواستم ناراحت بشی و اخرین خداحافظی برات سخت باشه!
الان که برات این نامه رو می نویسم5 گردان دیگه با خط مقدم فاصله دارم .
زینب حال و هوای اینجا زمین گیرم کرده و بعید می دونم تا جنگ تمام بشه بتونم بگردم!
مراقب خودت باش و در نبود من بی تابی نکن
از طرف کمیل.
یا حق.
نامه رو تا کردم و توی کوله ام گذاشتم و گفتم:
- اگه من نامه بنویسم نامه بر می تونه ببره برای کمیل؟
فرمانده گفت:
- حتما!
سریع شروع کردم به نوشتن و سمت نامه بر رفتم.
بهش دادم و گفتم:
- این رو برسون به دست کمیل کمیل مومنی فر پشتش هم نوشتم بهش بگو من براش فرستاد
م.
متعجب گفت:
- شما؟خانوم اقا کمیل هستین؟
سری متعجب تکون دادم و گفت:
- واقعا بهترین همسر رو دارید روحیه گردان بالا رفته هر جا پا می زاره
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت7
#باران
رایان گفت:
- پس تمامه اره؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه من یه خواسته ی دیگه هم دارم!که اگر قبول نکنید نمی تونم کمکی بهتون بکنم.
رایان گفت:
- چه خواسته ای؟
نگاهی به همه اشون انداختم و گفتم:
- اگر بعد از این عملیات زنده موندم من پلیس بشم!
رایان جا خورد و گفت:
- چی بشی؟پلیس؟تو کجات به پلیس می خوره؟
سری تکون دادم و گفتم:
- زرنگ نیستم که هستم !نترس نیستم که هستم!تیراندازی م خوب نیست که هست ! کسی به ظاهرم شک می کنه؟نه .
فرمانده گفت:
و اگر قبول نکنم؟
بهش چشم دوختم و گفتم:
- رایان می تونه تنهایی کار شو راست و ریست کنه.
فرمانده گفت:
- ولی تو الان می دونی رایان چیکارست و منطقه ما رو هم بلدی! اگه همکاری نکنی مجرم محسوب می شی.
خم شدم روی میز و گفتم:
- من اینجا رو پیدا نکردم یا به زور متوصل نشدم تا وارد اینجا بشم و نمی دونستم رایان چیکارست شما به خواست خودتون منو اینجا اوردید و بهم گفتید و منم قبول نکردم برای حفظ جونم پس نمی تونید منو مجرم کنید!
ساکت شدن که گفتم:
- من ظاهرم بچه است از درون بچه نیستم فرمانده منو گول نزن دیگه.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اگر جز این شرط دیگه ای نزاری قبوله!
گفتم:
- حله کتبا بنویسید بهم بدید همه امضا کنن با اسم و فامیل.
نوشت و همه به عنوان شاهد امضا کردن.
فرمانده گفت:
- کلاس چندمی؟
لب زدم:
- یازدهم.
نگاهی به ساعت کرد و گفت:
- نباید الان مدرسه باشی؟
کاغد و قلمی که روی میز سرد فلزی بود رو برداشتم و در حالی که نقاشی سیاه قلم می کشیدم گفتم:
- اخراج م کرده مدیر 3 روز.
یکی دیگه اشون گفت:
- چرا؟
لب زدم:
- دختری که مسخره ام می کرد رو سرشو زیر اب کردم داشت خفه می شد!
چشماشو گرد شد و گفتم:
- ولی الان پشیمونم!
رایان گفت:
- چون داشتی خفه اش می کردی؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- نه چون باید چهار تا فن روش پیاده می کردم که تا چند ماه می خوابید گوشه بیمارستان!
رایان گفت:
- فن بلدی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- تکفاندو کاراته بوکس ژیمناستیک کنگ فو مدرک دارم و کمر بند مشکی!
نقاشی مو تکمیل کردم و بلند شدم رایان ورق و برداشت و گفت:
- سیاه قلم ت عالیه ولی چرا انقدر تلخ و سرد؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- زندگی همینه! برنامه چیه؟
رایان گفت:
- شنود ک دوربین ها رو از کجا اوردی تو دید نباشن؟
صندلی رو برعکس گذاشتم و گفتم:
- عدسی رنگ دیوار ان فقط با دستگآه مشخص می شن!وصل کردم ادم تو داشته باشم اومم مخصوصا از یکی!
فرمانده گفت:
- اون دوربین ها فقط مربوط به ادارت پلیس ان از کجا اوردی؟
خیلی ریلکس گفتم:
- از اونجا که مال الان همکاریم راست ش رو بگم قاچاقی!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت7
#غزال
اخه مگه ادم روی زندگی خواهر خودش ناموس خودش هم قمار می کنه؟
موقعه اذان بود و وقت نماز.
به محمد نگاه کردم که یه گوشه وایساده بود و بازی کردن بقیه رو تماشا می کرد:
- محمد مامان بیا.
ناراحت سمتم اومد بغلش کردم و سمت عمارت رفتم و گفتم:
- چی شده عزیزم؟چرا با بچه ها بازی نمی کنی؟
ناراحت گفت:
- اخه بازی م نمی دن.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- بریم مامانی نماز بخونه بعد خودم میام بهشون می گم تو رو بازی بدن خوبه؟
خنده به لب ش اومد و گفت:
- راست می گی مامانی؟
اهومی گفتم که صورت مو بوسید.
منم لپ شو بوسیدم و وارد سالن شدم سمت ارباب زاده رفتم که باز تا شیدا چشمش به ما خورد گفت:
- بچه تو مگه پا نداری عین کنه چسبیدی به این؟
محمد هم طبق معمول یه کلمه بود جوابش:
- مامان خودمه!
رو به ارباب زاده گفتم:
- یه اتاق می خواستم می خوام نماز بخونم.
همه اشون با تعجب بهم نگاه کردن انگار که کار عجیبی بخوام انجام بدم.
خود ارباب زاده هم هنگ کرد.
لب زدم:
- مشکلی هست؟
به خودش اومد و از جا بلند شد و گفت:
- دنبالم بیا.
پشت سرش راه افتادم که محمد گفت:
- مامانی نماز چیه؟
لبخندی به روی ماه ش زدم و گفتم:
- خوب ما یه خدا داریم که مراقبمونه اون افریده ما رو و خواسته های ما رو اجابت می کنه این دنیا این زمین خاک باد بارون همه چی همه چی رو خدا افریده برای ما ادما که راحت زندگی کنیم ما هم برای تشکر از خدا نماز می خوندیم الان من می خونم تا تو یادبگیری خوبه؟
سری تکون داد و گفت:
- خدا خیلی خوبه.
سری تکون دادم و گفتم:
- اهوم.
ارباب زاده در اتاق رو باز کرد و گفت:
- این اتاق منه روشویی هم هست امشب رو هم با محمد اینجا بخوابین.
ممنونی گفتم و با محمد توی اتاق رفتیم.
تم سفید و قهوه ای داشت.
محمد و پایین گذاشتم شیر روشویی رو باز کردم و گفتم:
- خوب برای اینکه نماز بخونیم اول باید وضو بگیریم.
اول با دست راست صورت مونو می شوریم یعنی خدایا صورت منو از هر چی گناهه پاک کن بعد
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت7
#سارینا
با صدای داد مامان سریع از جام بلند شدم که شالاپپپپ خوردم زمین.
وای مخم تاب ورداشت.
مامان جلوم نشست و موهامو از صورتم کنار زد تا رسید به چهره ام و گفت:
- وای خدا چقدر خواب تو سنگینه بچه هر بار باید داد بزنم تا بیدار بشی! جنگ هم بشه کسی که خواب می مونه دختر منه!
با چشای بسته لبخند دندون نمایی زدم که مامان گفت:
- پاشو پاشو می خوایم بریم خونه اقاجون شام اونجا دعوتیم.
بلاخره با غر غر های مامان بلند شدم و دوش گرفتم و کلی کف بازی کردم و موهامو با حالت خاصی با اون کف ها توی هوا نگه داشتم عین خو کاه سعد اباد! یهو کاخ شترق سقوط کرد و عین ماست خورد تو صورتم هر چی کف بود رفت تو دهن و چشام.
جیغ زدم و سریع رفتم زیر اب.
چشام قرمز شده بود و همش حالم بد می شد معده ام سوز می داد ناسلامتی سه کیلو کف قورت دادم.
مامان بال بال می زد و از روشویی بیرون اومدم هر چی اوق می زدم فایده نداشت.
بابا بغلم کرد و روی پاش نشوندم لیوان اب میوه رو گرفت سمتم و گفت:
- بابا جون قربونت برم بخور الان خوب می شی.
انقدر حالم بد بود که زود خوردم و انگار اب رو اتیش بود دلم اروم گرفت.
مامان کم مونده بود غش کنه از ترس.
وقتی دید خوب شدم با گریه گفت:
- الهی قربونت برم پاشو یه شیطنتی بکن من ببینم تو سالمی.
منم پاشدم با اهنگ یکم قر دادم و یه دل سیر خندید.
روی صندلی نشسته بودم جلوی اینه و بابا با شونه اومد.
موهامو شونه کنه شونه اول رو که زد جیغ ام به هوا رفت:
- اییییی بابا موهامو کندی.
بابا گفت:
- وای چقدر موهای تو گره خورده تو هم شونه هم گیر کرد.
مامان داخل اتاق اومد و با دیدن وضعیت مون گفت:
- ا وا علی چیکار کردی؟
بابا کنار کشید و مامان گفت:
- نگاه توروخدا چیکاد کرده و به زور از انبار پیچ در پیچ موهام شونه رو در اورد و شروع کرد به شونه زدن رو به بابا گفتم:
- یادبگیر عشق مهلا.
بابا ابرویی بالا انداخت و لپ مو محکم کشید که اییی گفتم و مامان با شونه زد رو دست بابا و گفت:
- علیییی کندی لپ دخترمو.
اماده شدیم و سوار شاسی کوتاه بابا شدیم و حرکت کردیم.
داشتم با گوشی ور می رفتم و مامان و بابا راجب شرکت حرف می زدن.
مامان از اینه بهم نگاه کرد و گفت:
- دختر مامان امشب اتیش نسوزونی ها دوست های عموت اونجان ابرو داری کن امشب باشه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- حتما.
یعنی عمرا خودمون!
بابا ماشین و توی ویلا اقا بزرگ پارک کرد و پیاده شدیم.
خیلی کفش دم در بود چون اقا جون نماز می خوند با کفش نمی رفتیم تو البته خانواده عمو و اون میرغضب بچه مثبت هم می خوند