🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت41
#یاس
پاشا نگاهی بهم کرد و گفت:
- جات راحته؟ صندلی و می خوای خم کنم؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه خوبم یکم خوراکی بگیر بستنی می خوام.
پاشا با چشای گرد شده گفت:
- توی این برف و بستنی؟
باز خودمو مظلوم کردم و سر تکون دادم.
پاشا با خنده گفت:
- باز خودشو مظلوم کرد!
پیش هایپر مارکت وایساد و رفت بخره.
نگاهم به اطراف بود که کسی زد به شیشه.
نگاه کردم مامان پاشا بود پس پشت سرمون بودن .
شیشه رو دادم پایین و سلام علیک کردم که بی مقدمه گفت:
- پسرم کجاست؟
نگاهمو به جلو دوختم و گفتم:
- رفته خوراکی بخره!
خیلی خب ی گفت و رفت توی هایپر مارکت.
بقیه هم رفتن و پاشا زود تر از همه اومد و خوراکی ها رو توی بغلم گذاشت و گفت:
- بستنی نداشت برات بستنی زمستونه خریدم اگه سر راه بستنی فروشی بود می خرم برات.
ممنون بلندی گفتم و برای خودم و خودش خوراکی باز کردم.
دستاشو بهم کوبید و گفت:
- راستی یه چیز خوشکل دارم.
گوشی شو به ظبط وصل کرد و یه مداحی گذاشت که خیلی متن ش خوشکل بود!
با ذوق نگاهش کردم و شروع کردم با مداحی خوندن که گفت:
- توهم که همه رو بلدی ماشاءالله.
خندیدم و سر تکون دادم که کسی زد تو شیشه و پاشا شیشه رو داد پایین و مامان ش گفت:
- کم کن صدای اینو مگه بابات مرده!
پاشا کم کرد و گفت:
- چه ربطی داره مامان کاری داشتی؟
مامان ش گفت:
- نه خواستم بگم اینو کم کنی ابرومونو بردی!
پاشا اخم کرد و گفت:
- بسه مامان سلیقه من به بقیه مربوط نیست برین سوار شین راه بیفتیم.
بعد هم دوباره زیاد کرد و شیشه رو داد بالا.
با لبخند زل زدم بهش و با نگاهم بهم نگاه کرد که گفتم:
- خیلی خوبه که داری خوب می شی.
دستمو توی دست ش گرفت و گفت:
- تو خوبی که من دارم خوب می شم! هنوز اولشه باید کمکم کنی! سوپرایز های دیگه ای هم دارم برات.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- عجب! مشتاق م بفهمم.
راه افتاد و گفت:
- یه موقعه اش چشم.
توی راه پیش یه رستوران وایسادیم شام بخوریم.
پیاده شدیم پاشا سمتم اومد و توی روم وایساد چادر مو درست کرد و گفت:
- موهات بیرون بود حالا خوبه!
دروغ چرا تو دلم قند می سابیدم.
وارد رستوران شدیم و گفتن همه دور هم بشینیم و روی تخت ستنی همه نشستن با کمک پاشا بالا رفتم و نشستم و رفا برای دوتامون سفارش بزنه.
نگاهی انداختم ساشا رو ندیدم کلا خبری ازش نداشتم.
رو به مامان ش گفتم:
- زن عمو ساشا کجاست؟
به جاش فیروزه گفت:
- اقا زده به سرش دوره های اموزش نظامیه که پلیس بشه!
ذوق زده گفتم:
-واقعا؟ یادم باشه حتما با پاشا بریم بهش سر بزنم کدوم پادگان نظامی افتاده؟
فیروزه ایشی کرد و گفت:
- اونم تورو دیده خل شده چه می دونم فکر کنم اراک بود.
سری تکون دادم و پاشا برگشت که مامان ش به کنارش اشاره کرد و گفت:
-بیا بشین پسرم خسته شدی.
پاشا کنارم نشست و گفت:
- باید بشینم پیش یاس مامان تازه زخم هاش خوب شده باید مراقب ش باشم.
مادرش نگاه گوشه چشمی بهم انداخت و چیزی نگفت.
فیروزه با نیشخند گفت:
- ولی زخم صورتت رفته انگار نه انگار داداشم یا کمربند زده!
نگاه مو به جلوم دوختم.
از عمد هی بحث کتک و کمربند و میاورد وسط منو و خورد کنه.
پاشا گفت:
- اره یه اشتباه یه غلط یه بی فکری کردم مدام هی بگو منو خورد کن .
همه از جواب پاشا شکه شدن!
فیروزه با بهت گفت:
- داداش! این چه حرفیه!
پاشا با عصبانیت گفت:
- چیه مگه دروغ می گم؟ یاس که کاری نکرده بود من احمق از رو بی فکری این بلا رو سرش اوردم فقط یه نفر دیگه این بحث و بیاره وسط خودم می دونم با اون طرف با همتونم.
همه ساکت شدن که پاشا گفت:
- عزیزم کتاب و نیاوردی؟
سر تکون دادم و از کیف م دراوردم دادم بهش و گفت:
-صفحه چند بودم؟دیشب تا کجا خوندی؟
لب زدم:
- تا150.
سری تکون داد و داد دستم و گفت:
- بیا بخون ادامه اشو لطفا تو که می خونی قشنگ تر می شه.
لبخندی زدم و شروع کردم به خوندن براش که ناهار رو اوردن.
کتاب رو برداشتم که دختر عمومون گفت:
- این کتابا چیه می خونید؟ مغز تونو شست و شو می ده!
پاشا گفت:
- اولا که من از شما نظری نخواستم دوما اگر هم نظر بخوام از یه ادم با فکر نظر می خوام مثل داداشم نه تویی که هیچی حالیت نیست و تو فازی!
دختره بهت زده به پاشا نگاه کرد و گفت:
- با منی؟ من تو فازم؟
پاشا به سر و شکل ش اشاره کرد و گفت:
- یه نگاه به خودت بنداز لباست که انقدر کوتاه و زشته که نمی شه نگات کرد اصلا! یعنی انقدر ادم و به گناه می ندازی ها یه عمر می خواد دوید تا این گناهه پاک بشه انقدر هم زنجیر به این لباسات وصله دور گردن یه سگ انقدر زنجیر نیست! صورتت هم که اصلا انقدر روش کار کردی ها واقعا ادم حالش بد می شه! .