🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت8
#باران
رایان گفت:
- و اون یه نفر که ازش کینه داری کیه؟
گفتم:
- پارسا!برادرت.
متعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- برادر من؟پارسا؟اون که ساکته!
پوزخندی زدم و استین مو تا بازو دادم بالا جای دل خراش چاقو که عمیق بریده شده بود و جاش معلم بود رو نشون دادم و گفتم:
- این یادگاری برادرته می دونی چرا؟
فقط با بهت نگاهم کرد که گفتم:
- چون وقتی توی انباری به زور می خواست بهم تعرض کنه تقلا می کردم با چاقویی که همیشه توی جیب کت شه اینجور برید تا بی جون بشم ولی زدمش!
دست رایان مشت شد که با خشم گفتم:
- خاندان تو و من جماعت کثیفی هستن که با خوردن خون ادما زنده ان!به ظاهر به من می گن جادوگر و پسرای خاندان همه دنبال منن!اما من مثل اونا نیستم و بهم بگو تو چطور ادم حسابی شدی؟