°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت8
#ترانه
جلوی یه مسجد وایساد.
پشت سرش پارک کردم و پیاده شدم.
سمت دوتا جون ی که دم در بود رفت و دست و سلام کردن.
منم سلام کردن و اون هم موادب جواب مو دادن.
با سوالی که توی ذهن ام اومد نتونستم صبر کنم و وسط حرف شون پریدم و گفتم:
- من سوال دارم.
نیک سرشت حرف شو خورد و گفت:
- بفرماید.
کیف مو روی دوشم جا به جا کردم و گفتم:
- شما که به طرف مقابل نگاه نمی کنید خوب شاید طرف مقابل فکر کنه نسبت به حرفای اون بی تفاوت اید و ناراحت بشه!
یکی از رفیق هاش گفت:
- ببنید خواهرم برای ما انقدر زن و دختر جایگاه مقام و والایی داره که به خودمون اجازه نمی دیم توی صورت شون خیره بشیم! زن وسیله نیست که هر کی رسید زل بزنه بهش! مقام داره بالا مرتبه است هر فرد فقط به مادر و خواهر و همسر و دختر و نوه خودش می تونه زل بزنه چرا چون ناموس خودش هستن و گناه نیست اما بقیه ی خانوم ها که محرم ما نیستن ولی ناموس ما هستن و ما به خودمون اجازه نمی دیم بهشون خیره بشیم و به جلوی پاشون نگاه می کنیم تازه این کمترین کاری هست که برای شما افتخار های سرزمین مون می تونیم انجام بدیم ! پس ما اگر به شما نگاه نمی کنیم چون شما برای ما ارزش بالایی دارید و ما اجازه نگاه کردن به شما رو به خودمون نمی دیم یعنی داریم ارزش تونو حفظ می کنیم.
دروغ چرا ذوق کرده بودم.
تاحالا کسی به این قشنگی ارزش نگاه کردن به یه خانوم رو بهم نگفته بود.
نیک سرشت گفت:
- راضی شدید؟
با لبخند سر تکون دادم.
بحث شو با بعد زنگ می زنم خاتمه وا و وارد مسجد شدیم.
وارد یه جای زیر زمینی شد که با عکس هایی پر شده بود فکر کنم عکس شهدا بود.
هر کدوم از عکس های شهدا لبخند به لب داشتن و ارامشی رو به وجودم تزریق می کردن که تاحالا درک نکرده بودم.
یه اتاقک که با اجر ساخته شده بود پر شده بود از عکس شهدا و قفسه های فلزی پر از کتاب و از سقف سربند اویزون شده بود به متن های:
لبیک یا مهدی
لبیک یا زهرا
لبیک یا خامنه ای
لبیک یا حسین و...
بلاخره از اطراف دل کندم و سمت نیک سرشت رفتم انگار کتاب شو پیدا کرد و گرفت سمتم و گفت:
- خوب این اولی.
گرفتم و نگاه کردم عکس همون شهیدی بود که روی قاب گوشیم زده بود.
دستی روی صورت ش کشیدم و دومی رو گرفت سمتم:
- اینم دومی.
گرفتم عکس یه دختر با چادر سفید گلگلی بامزه روش بود به اسم کتاب دختر شینا.
با دیدن تصویر روش ناخواسته خندیدیم که نیک سرشت با لبخند محوی گفت:
- کلی قراره با این کتاب گریه کنید.
متعجب سر بلند کردم و بهش خیره شدم که رفت دنبال بعدی بگرده.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت8
#یاس
پاشا گفت:
-گریه نکن اشکاتو پاک کن بدم میاد اینا ببین.
اشکامو پاک کردم و پاشا بلند گفت:
- پس زنگ می زنم حاج اقا بیاد یه صیغه محرمیت بخونیم!
اقابزرگ گفت:
- اول باید برین ازمایش!چه عجله ایه!اومدی و این دختر مشکل داشت بچه دار نتونست بشه!
پاشا گفت:
- ببین اقاجون بچه دار هم نشه نازا هم باشه من می خوامش چه بی بچه چه با بچه!
و شماره حاج اقا رو گرفت رفت بیرون.
خواهر پاشا گفت:
- نمی دونم این دختره چی داره داداش من می خوادش با این سر و شکل ش اصلا انقدر چادر و کشیدی جلو می بینی؟
منم گفتم:
- تو که انقدر کشیدی عقب بیشتر می بینی؟
فریده اون دختر عموم دستشو دور گردن خواهر پاشا انداخت و گفت:
- ولش کن بابا اتفاقا با اون اخلاق سگی پاشا فقط همین به دردش می خوره!
حالا که پاشا ازم حمایت کرد جلوی بقیه منم باید حمایت می کردم ازش:
- اره چقدر هم که تو پاشا بدت میاد وقتی داشت از من حمایت می کرد که داشتی سکته می کردی! حداقل یکی این حرف و بزنه که تمام مدت برای پاشا غش و ضعف نرفته باشه یا پاشا دستش می بره از هوش نرفته باشه تا دو روز زیر سرم باشه!
جو توی ساکتی فرو رفت.
این فریده کشته مرده پاشا بود یه بار که پاشا دستش برید از هوش رفت تا دو روز به خاطر پاشا گریه می کرد و بیمارستان بود یعنی دل پاشا رو ببره درصورتی که پاشا حتا حالش رو هم نپرسید! و برعکس من امتحان داشتم چون توی خونه ما این اتفاق افتاد می گفت بابا اینو جمع کنید سر و صدا نکنید زن اینده ام داره امتحان می خونه!
جوون ها زدن زیر خنده و فریده حسابی خیط شده بود.
کسایی که چادر یادگار مادرم زهرا رو مسخره می کنن عاقبت خوبی ندارن توی جهل و ندانی به سر می برن و اسیر مد دنیا هستن!
من به خودم افتخار می کنم که چادر تاج بندگی خدا روی سرمه!
پاشا برگشت شناسنامه هم دستش بود.
حتما دیده بود گذاشتم تو چمدون و رفته اورده.
نشست کنارم و گفت:
- الان عاقد میاد سعید پاشو باند ها رو بزار.
لب زدم:
- نه! امشب شب شهادت مادرم زهراست حتا دست هم نباید زده بشه!
پاشا یکم نگاهم کرد و التماس مو ریختم توی چشمام گفتم:
- حالا که دارم زن ت می شم نمی خوام زندگیم با گناه شروع بشه خواهش می کنم!
پاشا سر تکون داد و گفت:
- باشه اشکال نداره.
مادر پاشا گفت:
- پسرم این همه زن زلیلی اول زندگی خوب نیست!
و چشم غره ای به من رفت.
واقعا به خاطر ظاهر و عقاید ام باید این همه نیش و کنایه بشنوم؟
پاشا گفت:
- زن زلیلی نیست! به زن م احترام می زارم تو خودت گفتی نباید مثل بابات باشی و مدام کمربند به دست! حالا هم که احترام می زارم یه حرف می زنی! اونم می دونم به خاطر چیه ! به خاطر یاس هست که سلیقه تو نیست ولی شرمنده سلیقه خودمه برای سلیقه مم ارزش قاعلم .
در باز شد و فکر کردیم عاقده اما ساشا بود داداش پاشا!
با دیدن من گل از گل ش شکفت.
همبازی بچه گی بودیم .
شاید تنها کسی بود که از دیدن ش خوشحال شدم!
از همون دم در داد زد:
- به به زن داداش گلم اوووه می بینم داداش جون شرط و برده بابا ایول خوش اومدی زن داداش.
بلند شدم و با لبخند گفتم:
- سلام اقا ساشا خوبین؟
دستشو روی سینه اش گذاشت و خم شد و گفت:
- چاکر زن داداش شما رو دیدم کنار هم حالم توپ عالی.
با پاشا محکم دست دادن و چشمک زدن.
یه صندلی اورد و کنار پاشا نشست و گفت:
- چی شد حالا عروس خانوم بعله رو داد؟ ابجی از همین الان بگم من این داداش مو ضمانت می کنم نوکرته.
پاشا یکی زد پشت گردن ش و گفت:
- اخه بچه من از تو بزرگ ترم تو 19 سالته من 24 می خوای منو ضمانت کنی؟
یهو ته دلم خالی شد اگر منو بزنه چی،؟ مثل الان که ساشا رو زد درسته به شوخی بود ولی من با همین طور زدن هم دردم می گرفت و می ترسم!
انگار ساشا فهمید گفت:
- ببین ترسید منو زدی خاک توسرت .
پاشا بهم نگاه کرد و گفت:
- تورو نمی زنم که تو ادمی این خره.
خیالم راحت شد که زنگ به صدا در اومد و این بار حاج اقا بود.
ساشا یه صندلی گذاشت روبرومون که حاج اقا بشینه و پاشا رفت درو باز کنه.
رو به ساشا گفتم:
- میشه به پاشا بگید از توی چمدون چادر سفید و قران مو بیاره؟
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت8
#زینب
ادامه داد:
- هر جا پا می زاره اونجا و اون فضا کلا شاد می شه ادم غم هاش یادش می ره!خدا براتون حفظ ش کنه.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنونم لطف دارید حالش خوبه کمیل؟
سری تکون داد و گفت:
- اون که بعله .
خداروشکری گفتم.
فرمانده داد زد:
- اسامی که می خونم اماده بشه برای رفتن به جلو.
و شروع کرد به خوندن اسامی.
و اخرین نفر گفت:
- و خواهر
لب زد:
- سرمدی!
سری تکون داد و گفت:
- و خواهر سرمدی برادرا به خط بشید سریع!
همه توی تکاپو افتاده بودن تا زود تر اماده بشه برای رفتن به جلو.
خیلی هم خوشحال بودن.
هر گردان که جلو تر می رفتن کار سخت تر می شد و امکان شهید یا مجروح شدن بیشتر!
سر از پا نمی شناختن و تند تند عرض 5 دقیقه همه به خط شدن .
اینجا یه حال و هوای دیگه ای داشت.
انگار قطعه ای از زمین نبود!انگار قطعه ای از بهشت بود.
هر ثانیه صدای ذکر و قران یه نفر بلند می شد.
نه فساد بود نه دزدی نه حروم خوری!
چیز بد اینجا جایی نداشت بلکه انگار هر کی بد بود و می خواست خوب بشه باید حتما می یومد اینجا.
ادم حس و حال پاکی و رهایی بهش دست می ده.
رهایی از هر چیزی از هر چیز بدی و پلیدی و چیز های رنگا برنگ دنیا.
اقا بزرگ همیشه می گفت دنیا مثل یه بازی کثیفه!هر روز به یه شکل خودشو درمیاره تا ما رو جذب زیبایی ظاهر فریبنده اش بکنه و توی باطن گرداب خودش غرق کنه!
الحق هم که راست می گفت!
با صدای فرمانده بلند شدم و ساک مو روی دوشم انداختم و ساک دارو ها رو هم دستم گرفتم.
واقعا پوتین پوشیدن سخت بود احساس می کردم پاهام تاول زده و خیلی هم سنگین بود!
منی که یک روز هم نشده اومدم این حال رو داشتم اونایی که چند ساله توی جبهه ان چی؟
گرمای شدید خرمشهر و ابادان .
سرمای شدید مثل الان!
واقعا طاقت فرسا بود لعنت بهت صدام لعنت بهت.
از در نیسان که تمام گل بهش ریخته بودن و رنگ زمین شده گرفتم و بالا رفتم و اخرش نشستم و امیر هم با فاصله از من نشست.
حاج اقا و فرمانده اومدن.
فرمانده اومد بالا و حاج اقا با دیدن من گفت:
- چرا اومدی عقب دخترم؟برو جلو.
لب زدم:
- ممنون حاج اقا ولی من می خوام اینجا بشینم دیگه منم سربازم می خوام پیش بقیه سرباز ها باشم.
حاج اقا گفت:
- از شما معلومه که افتاب مهتاب ندیده ای دخترم مطمعنی به عقب ماشین عادت داری؟می تونی بمونی؟راه چال و چوله زیاد داره ها.
سری تکون دادم و گفتم:
- درسته دختر خان ام دیگه همه می گن پرویی ت و زبون درازی ت هم مال اینکه دختر خان روستایی!ولی قراره فعلا اینجا موندگار بشم عادت می کنم حاج اقا.
سری تکون داد و گفت:
- هر جور راحتی دخترم.
و نشست و با صلوات رزمنده ها ماشین حرکت کرد.
ماشین مدام تکون می خورد و هی کمرم می خورد به باربند نیسان و حسابی کمرم درد گرفته بود.
در حدی که دیگه اومدم کف نیسان نشستم و حسابی هم سرد بود.
واقعا کی توی زمستون می شینه پشت نیسان؟
دوباره لعنت ی به صدام فرستادم.
فرمانده پتویی بهم داد و گفت:
- بیا دختر بنداز دور خودت.
سریع گرفتم و دور خودم پیچیدم.
یعنی داداشم با این همه سختی چیکار می کرد؟! خدا می دونه داداش حسین ام تمام این مدت چه چیز هایی رو که تحمل نکرده!
واقعا چقدر یه ادم می تونه بد ذات باشه که با یه دستورش خون هزاران هزاران جون و بریزه و عین خیال ش هم نباشه!
لب زدم:
- شاید اگر جنگ بود و داداشم خونه بود نمی زاشت من با سهند ازدواج کنم!اقا بزرگ جون ش برای حسین در می ره حرف اونو می خوند.
اشکامو پاک کردم و فرمانده گفت:
- برادرتون کجاست؟
با اه گفتم:
-3 سالی هست جبهه است اونم مثل کمیله عاشق خدمت به مردمه و جون ش برای ناموس ش در می ره! چند ماه یک بار نامه ای ازش به دستمون می رسه!
امیر نگران گفت:
- ابجی نکنه خان تا جبهه دنبالت بیاد!؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- ای کاش اقام بفهمه سهند معتاده و گرنه من و کمیل رو باهم می کشه!
تا خود دم دمای صبح توی راه بودیم اما کسی دم نزد!
کسی صداش در نیومد بگه سردمه!
بلکه تمام مدت نوبتی قران یا مداحی می خوندن و بقیه همراهی می کردن.
فکر کنم خدا ادم خوب هاشو همه رو اینجا دور هم جمع کرده بود. دم دمای صبح بود که به یه روستا رسیدیم با دید روستا چشمای من گرد شد وای خدایا باورم نمی شد! وحشت زده به اطراف نگاه می کرد..
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت8
#باران
رایان گفت:
- و اون یه نفر که ازش کینه داری کیه؟
گفتم:
- پارسا!برادرت.
متعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- برادر من؟پارسا؟اون که ساکته!
پوزخندی زدم و استین مو تا بازو دادم بالا جای دل خراش چاقو که عمیق بریده شده بود و جاش معلم بود رو نشون دادم و گفتم:
- این یادگاری برادرته می دونی چرا؟
فقط با بهت نگاهم کرد که گفتم:
- چون وقتی توی انباری به زور می خواست بهم تعرض کنه تقلا می کردم با چاقویی که همیشه توی جیب کت شه اینجور برید تا بی جون بشم ولی زدمش!
دست رایان مشت شد که با خشم گفتم:
- خاندان تو و من جماعت کثیفی هستن که با خوردن خون ادما زنده ان!به ظاهر به من می گن جادوگر و پسرای خاندان همه دنبال منن!اما من مثل اونا نیستم و بهم بگو تو چطور ادم حسابی شدی؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت8
#غزال
و همین جور به ترتیب مراحل وضو رو بهش یاد دادم.
مشتاق روی تخت نشسته بود و با اون لبخند زیباش بهم نگاه می کرد.
بعد از وضو درو قفل کردم مبادا کسی بیاد.
سجاده ای که همیشه همراه ام بود رو در اوردم و پهن کردم.
رو به محمد گفتم:
- ببین مامان جان این مهر هست ممکنه از خاک مشهد باشه با از تربت کربلا یا خاک شلمچه یا جای مقدسی که امام یا شهدای ما خاک هستن ما روی این نماز می خونیم.
قامت به نماز بستم و برای اینکه محمد بشنوه یکم ذکر ها رو بلند تر زمزمه می کردم.
بعد از نماز که سجاده امو جمع کردم محمد خودشو انداخت تو بغلم و با لوسی گفت:
- چقدر خوشکل نماز می خونی مامانی منم می خوام یاد بگیرم باهات نماز بخونم.
قربون صدقه اش رفتم و گفتم:
- چشم عشق مامان از این به بعد باهم نماز می خونیم خوبه؟
سری تکون داد و همون جور که توی بغلم بود از اتاق بیرون اومدم و سمت حیاط رفتم.
پیش بچه ها که رسیدم محمد و پایین گذاشتم و گفتم:
- بچه ها!
همه اشون دورم جمع شدن و گفتن:
- بعله خاله.
محمد گفت:
- اون مامان منه بهش بگین بعله مامان محمد.
اونا به من نگاه کردن و گفتن:
- بعله مامان محمد.
لبخندی به روشون زدم و گفتم:
- می خوام با محمد ام بازی کنید منم باهاتون بازی می کنم اگر بچه های خوبی باشید منم شب براتون شکلات درست می کنم خوبه؟
همه اشون خوشحال دست زدن و گفتم:
- خوب من چشم می زارم شما قایم بشید جای خطرناک نرید ها خوب!
همه با ذوق سری تکون دادن چشمکی به محمد زدم که با ذوق خندید.
روی تنه درختی که بچه ها گفتن چشم گذاشتم و بلند بلند شروع کردم شمردن!
تا 50 شمردم و برگشتم.
همه اشون قشنگ توی دید ام بودن اما برای اینکه هیجانی بشه دیر دیر پیداشون می کردم و می زاشتم سک سک کنن.
#شایان
توی اتاق ام وایساده بودم پشت پنجره.
تاحالا دختری شبیهه این دختره غزال ندیده بودم!
انقدر بچه دوست پر عنرژی و مهربون!
نزدیک دوساعتی می شد که داشت با بچه ها بازی می کرد و همه اشون شاد شده بودن.
گاهی صدای قهقهه های محمد تا اینجا هم می یومد.
منم عاشق همین بودم!پسرم بخنده!
همین که دنیا به کام اون باشه به کام منم هست!
وقت شام سیگار مو خاموش کردم و درحالی که یه دست ام توی جیب ام بود پله ها رو پایین اومدم.
توی حیاط رفتم و غزال و صدا کردم:
- غزال محمد.
غزال که داشت دنبال شون می دوید وایساد و بهم نگاه کرد محمد هم کنارش وایساد و گفتم:
- بیاین داخل وقت شامه.
غزال سری تکون داد و همه بچه ها رو جمع کرد گوشه حیاط دست و پاهاشونو شست و تر تمیز شون که کرد راهی شون کرد داخل.
محمد ام توی بغلش بود و باهم داخل اومدن.
برگشتیم تو و روی میز شام رفتیم.
#غزال
قسمتی که بقیه نشسته بودن روی میز و صندلی پشت سر ارباب زاده رفتم.
ارباب زاده کنار دست پدرش نشست سمت صندلی رفتم که مادر شیدا با اشاره شیدا گفت:
- از قدیم رسم نبوده دایه و کلفت نوکرا با اهل خونه ارباب بشینن غذا بخورن!
با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم:
- منظورتون از نظر طبقه قاطیه؟
شیدا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- درسته! خوب که می دونی گفتم شاید اینم نمی دونی.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- بالاتر از کلام خدا که نداریم داریم؟اونم گفته همه انسان ها باهم برابر ان چه مرد با مرد چه زن با زن چه مرد با زن همه یکسان ان!انسان ها بر اساس پول شون طبقه بندی نمی شن بلکه بر اساس ایمان و شعور شون طبقه بندی می شن.
رو به محمد گفتم:
- مامانی تو بشین شام تو بخور من توی اتاق می خورم.
محمد دستاشو دور گردنم محکم تر کرد و گفت:
- منم می خوام پیش تو بخورم.
رو به خدمتکار گفتم:
- پس لطفا برای من و محمد بیارین توی اتاق.
با لبخند چشم خانومی گفت که تشکر کردم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت8
#سارینا
بابا درو باز کرد و داخل رفتیم.
همه اینجا بودن عمه عمو ها اقا بزرگ و نوه ها و دوستای سرهنگ عمو.
یا خدا تف تفیم نکنن.
اما مامان بهم اشاره کرد و سیل تف ها بهم سرازیر شد.
کلا خیلی عزیز بودم و کسی بدون بوس ولم نمی کرد حتا نوه ها که کوچیک ترین امیر 18 ساله بود البته قدش خیلی بزرگه اصلا به 18 ساله ها نمی خوره لپ مو بوسید و گفت:
- چه خبر شیطون بلا.
چشمکی بهش زدم.
خیلی با امیر پایه بودیم و هوامو داشت.
پیش اقا بزرگ رفتم که بوسیدتم و عین بچه ها رو پاش نشوندم و گفت:
- شنیدم یکی سرت داد زده.
چه زود خبر ها پیچید.
خودمو مظلوم کردم و سر تکون دادم که گفت:
- غلط کرده.
همه به سامیار نگاه کردن که چپ چپ داشت نگاهم می کرد.
اقا بزرگ اخمی بهش کرد که سرشو انداخت پایین.
ای حقته بچه پرو.
این محمد رفیق ش هم اینجا بود و طبق معمول نیشش وا بود داشت می خندید.
این بشر به ترک روی دیوار هم می خندید خله!
مامان می گه هر کی مامانش توی دوران بارداری پنیر زیاد روش بخوره خل می شه فکر کنم سر دوران بارداری مامانش مامانش همش پنیر می خورد.
امیر اشاره ای به در کرد یعنی بیا بریم خرید هل هوله بخریم.
سر تکون دادم و سمت بابا رفتم و گفتم:
- باباییی جونم؟
داشت با عمو حرف می زد و فهمیدم عمو داره از طرف اون بچه مثبت معذرت خواهی می کنه کارت رو بی حرف گرفت سمتم و رو به امیر گفت:
- عمو امیر مراقب سارینا باشی ها.
امیر چشم ی گفتم و امیر دستمو گرفت و دوتایی فلنگ و بستیم.
با نقشه ام لبخندی زدم و همراه خرید هام یه چسب قطره ای هم گرفتم.
امیر نگاهم کرد و گفت:
- این برای چیه؟
اروم گفتم:
- ابن پسره محمد خیلی نیشش بازه می خوام ببندش یکم.
امیر اول نگاهم کرد و بعد قهقهه زد.
مشتی توی بازوش زدم تا خفه خون بگیره.
دستاشو حالت تسلیم برد بالا.
به کفش ها نگآه کردیم و امیر گفت:
- حالا کدوم مال اون بدبخت خدازده است؟
نمی دونمی گفتم و حدث زدم:
- فکر کنم این باشه.
امیر گفت:
- نکنه این نباشه ابروی یکی دیگه بره؟
نه ای گفتم و سریع کف کفش ها رو چسب مالی کردم و به فرش که جلوی در بود فشار دادم تا خوب پچسبه!
وقتی خوب چسبید خنده ای کردم و با امیر داخل رفتیم.
با صدای خنده ما بقیه مشکوک نگاهمون کردن.
خرید ها رو دادیم دست کبرا خانوم که اینجا کار می کرد تا بچینه. و گفت شام حاضره.
همگی نشستیم و من طبق معمول کنار اقا بزرگ بالا نشستم مامان اشاره ای به سرهنگ ها کرد و به کنار خودش اشاره کرد که نه ای گفتم.
اقا بزرگ نگاهی به مامان کرد و گفت:
- بزار دخترم پیش خودم بشینه.
مامان لب زد:
- گفتم بیاد اینجا سرهنگ ها راحت باشن.
اقا بزرگ گفت:
- راحتن.
مامان سری تکون داد و اخرین نفر سامیار بود که تنها جای خالی کنار من بود با دیدن من نفس عمیقی کشید و به محمد اشاره کرد که محمد بلند شد اومد کنارم نشست و اون رفت جای محمد.
باشه اقا سامیار یه درستی بهت بدم روش یه وجب روغن.
عمو اخمی به سامیار کرد و من تهدید وار نگاهش کردم.
اقا بزرگ برام کشید و مشغول شدم.
اکثرا دخترامون کم اشتها بودن و اقا بزرگ عاشق خوردن من بود چون به دو بشقاب می کشید!
اقا بزرگ با خنده رو به سرهنگ ها گفت:
- همیشه سارینا جاش جفت منه چون انقدر با اشتها می خوره منم به وجد میام.
سرهنگی که صبح دیده بودمش گفت:
- بعله امروز دیدم واقعا دختر شیطون و خوبی هست.
منم لبخندی زدم که زن عمو مادر سامیار گفت:
- مهلا (مامانم) چشات چرا قرمزه؟ گریه کردی؟
همه به مامان نگاه کردن و مامان لبخند تعصنی زد و گفت:
- چیزی نیست شهلا جون سارینا رفته بود حمام موهاشو کف مالی کرده بود عین کوه بالای سرش موهاش خورد تو صورتش کف رفت تو چش و دهن ش چشاش قرمز شد بچه ام و گریه می کرد معده اش بهم ریخته بود و سوز می داد ترسیدم خداروشکر علی بهش ابمیوه داد و خوب شد.
همه به من نگاه کردن و اقا بزرگ:
- خوبی الان بابا؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اهوم.