🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت12
#باران
تلفن زد به یکی و گفت:
- سلام اقا خیالتون راحت امشب مراسم رو برگذار کنید هر وقت دستور دادید کارشو تمام می کنم.
دستامو نامحسوس پشتم حرکت دادم و تیغ و از زیر استین م توی لباس بیرون کشیدم و شروع کردم به بریدن طناب.
وقتی کامل بریدمش اون رگه اخر رو گذاشتم که نیوفته و لو برم.
که صدای پشت خط نمی دونم چی گفت که این گفت:
- باشه اقا الان کار رو تمام می کنم خداحافظ.
تا قطع کرد اومد سمتم روی صورت ام خم شد و گفت:
- اخ تو به این زیبایی حیف نیستی؟
خندید با خودش که سریع با فشار دستامو باز کردم و دستمو جلو اوردم با تیغ خراش انداختم توی گردن ش.
خراش عمیق اما نه در حد مرگ.
دست شو روی گردن ش گذاشت و شوکه عقب رفت.
انقدر عقب رفت افتاد زمین.
پوزخندی زدم و گفتم:
- نترس جوری زدم تا اخر عمرت درد بکشی اما نمیری.
با یه حرکت توی گردن ش بیهوشش کردم.
از عمارت بیرون اومدم و سمت دیوار های پشت رفتم از شاخه های پیچک ها که کل دیوار عمارت رو پوشونده بودن گرفتم و خودمو بالا کشیدم و از روی دیوار پریدم.
اصلحه امو که جاساز کرده بودم بیرون کشیدم و صدا خفه کن رو روش گذاشتم.
سمت در عمارت رفتم و در زدم یکی از بادیگارد ها باز کرد که یه تیر توی پاش زدم و با گردن توی گردن ش کوبیدم که افتاد.
یقعه اشو گرفتم تا نیفته و عقب عقب بردمش اون یکی گفت:
- کی بود اصغر؟
انداختم نعش اینو سریع یه تیر توی پای اون زدم که پرت شد روی زمین.
بالای سرش رفتم و یه ظربه ی بیهوشی جانانه هم به اون زدم.
سگ ها بسته بودن و فقط پارس می کردن.
سوار ماشینم شدم و از عمارت بیرون زدم.
باید امشب به بهترین نحو وارد عمارت می شدم.
از نزدیک ترین پاساژ یه لباس فوقلاده پرنسسی سلطنتی خریدم و رفتم ارایشگاه.
بعد اینکه اماده شدم سمت عمارت اقا خان رفتم.
دوست داشتم وقتی منو می بینه چهره اشو سیر تماشا کنم.
امیدوارم که سکته کنه بمیره!
در زدم که بادیگارد باز شد و داخل رفتم.
ماشین و پارک کردم و در سالن و اروم باز کردم صدای جر و بحث تا بیرون هم می یومد رایان بود که داد می زد باران و نیست و اقا خان می گفت بزار این جشن سر بگیره اونو پیدا می کنیم.
رایان داد کشید:
- باران اگر امشب قبل مراسم پیدا نشه همه چی کنسله.
خودمو نشون دادم و گفتم:
- رایان عزیزم من اینجام نیازی به کنسل نیست.
چنان سر همه چرخید که گفتم گردن همه شکست .
رایان با دیدنم چشاش گشاد شد .
سمت ش رفتم و گفتم:
- فقط می خواستم یکم به خودم برسم عزیزم که برای تو بهترین باشم به سورپرایز بود نمی خواستم نگرانت کنم.
نمادین دستمو گرفت و گفت:
- خیلی نگرانت شدم عزیزدلم دیگه این کارو نکن واقعا زیبا شدی.
لبخند دلبرانه ای زدم و نگاهمو به اقاخان دوختم و گفتم:
- چرا اینجوری نگاهم می کنی اقا خان؟
لب زد:
- مگه چطوری نگاهت می کنم؟
نیشخندی زدم و گفتم:
- جوری که انگار مردم و تو فکر نمی کردی دیگه منو ببینی!