eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
7.2هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
3.7هزار ویدیو
141 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? با همون حال داغونم و یه دنیا سوال کتاب ها رو توی بغلم فشردم و از در زدم بیرون . حتا در رو هم نبندیدم هیچی برام مهم نبود هیچی ! بجز من و سوال هام! هر کسی رد می شد با بهت و تعجب به چشمای سرخ و پف کرده ام و مژه های خیس و رد اشک های روی گونه ام چشم می دوخت. از خوابگاه که بیرون اومدم سوار ماشین شدم و شماره نیک سرشت و گرفتم: - سلام . با ارامش خاص همیشگی توی صداش گفت: - سلام خوب هستید؟ اتفاقی افتاده؟ اینو به خاطر صدام که از گریه گرفته و خش دار شده بود گفته بود. لب زدم: - نه من هر سه تا رو تمام کردم کجا باید بیام؟ یکم این پا و اون پا کرد و گفت: - خوب چیزه یعنی ..من یکم از کارام مونده می تونید یکم صبر.. بی طاقت گفتم: - نه نمی تونم صبر کنم کجایی بگو منم میام . نفس شو رها کرد و گفت: - باشه بیاین به ادرس.. باشه ای گفتم و قطع کردم. روی نقشه مسیریابی ش کردم بازم یه جایی توی پایین شهر. حرکت کردم و صدای خانند اهنگ پخش شده توی ماشین به شدت روی اعصابم بود. همیشه اهنگ گوش دادن و وقت گذروندن با چرت و پرت هایی که بلغور می کردن بهم ارامش می داد یه ارامش زود گذر پوچ! حالا دارم می فهمم که عمرمو باگوش دادن به این چرت و پرت ها فقط هدر دادم. حرفای اصلی زندگی رو که شهدا گفتن ولم کردم چسبیدم به چهار تا کلمه بی معنی که هر بار یه طور ردیف شون می کنن کنار هم! فلش و با خشم در اوردم و از پنجره پرت کردم بیرون و جیغ زدم روش: - نمی خواممممم صداتونو بشنوم مزخرفاااآ. چند نفر توی پیاده رو با بهت بهم نگاه می کردن. حتما فکر می کردن خود درگیری دارم . حال الانم کمتر از خود درگیری هم نبود! عصبی بودم! از کی ! چرا! چطور! فقط می دونم عصبی بودم و کلید اروم شدنم طبق معلوم دست نیک سرشت و حرفاش بود. سرعت مو بالا تر بردم تا زود تر بهش برسم. جایی گفته بود طبق قول ش وایساده بود و به ماشین تکیه داده بود و سرش پایین بود با سنگ ریزه ها کشتی می گرفت. وایسادم که متوجه ام شد و صاف ایستاد. پیاده شدم و نزاشتم حتا سلام کنه گفتم: - من باهات کار دارم باید به تک تک سوال هام جواب بدی. سری تکون داد و گفت: - سلام . تازه یادم افتاد باید سلام می کردم هوفی کشیدم و گفتم: - یادم رفت سلام . سری تکون داد و گفت: - خداروشکر یکم کار دارم انجام بدم بریم جای مورد نظر شما سوال ها تو بپرس. ریموت قفل ماشین و زدم و بی توجه بهش دور زدم و رفتم صندلی عقب نشستم. با مکث نشست و راه افتاد. پشت صندلی و جلو پر بود از بسته های مواد غذایی. متعجب گفتم: - عمده فروشی؟! از سوال م جا خورد و گفت: - نه. متعجب گفتم: - پس این چیه؟ جنس این ور و اون ور می بری،؟ با حرف ش گیج تر شدم: - شما هر طور مایل هستید فکر کنید. شونه ای بالا انداختم که ترمز کرد. یکی از بسته ها رو برداشت و پیاده شد. یه نگاهی به اطراف کرد و تا دید کسی نیست زنگ و زد مواد و گذاشت دم در و ت
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ هوا هنوز کامل روشن نشده بود و واقعا ترسناک بود. با دیدن چند تا پسر که تلو تلو خوران وارد پارک شدن ترس ام بیشتر شد. با دیدن من بلند بلند یه چیزایی می گفتن و می خندیدن. یهو یکی شون همون طور شل و ول دوید سمتم. تو اون لحضه به هیچی فکر نکردم و سریع کیف مو بلند کردم دویدم تو خیابون و از دوتا خیابون با سرعت عبور کردم و در ماشین پاشا رو باز کردم پریدم بالا. پاشا که داشت می رفت با دیدن من خشکش زد. اب دهنمو قورت دادم و قفل در رو زدم . دیدم همین طور داره نگاهم می کنه. بهش توپیدم: - ها چیه؟ از شیشه به پارک نگاه کرد که حالا چند تا پسر مست اونجا بودن. فهمید چرا تسلیم شدم و اومدم پیشش. راه افتاد و گفت: - از همین الان دارم بهت می گم که اویزه گوشت کنی فقط یک بار دیگه بی اجازه ام مخصوصا شب جایی بری اون روی سگ من بالا میاد کار دست خودت می دی! به بیرون نگاه کردم و گفتم: - فکر نمی کنی امشب تقصیر خودت بوده باشه؟ برای اولین بار روی اولین قول ت نموندی! چطور می تونم روی بقیه قول هات حساب باز کنم؟ پوزخندی زدم و گفتم: - توهم از همون خاندانی معلومه که مثل همونا باهام رفتار می کنی! سعی کرد با ارامش حرف بزنه: - چرا درک نمی کنی؟ می دونی چند ساعت پشت فرمون بودم؟ از صبح تا ۲ دم در خونه منتظر تو که حداقل باز عین بچه ها تو اتاق ت خودتو حبس نکنی! از اینجا تا شمال توی اون ترافیک توی این هوای سرد من رو قول هایی که بهت دادم هستم توهم یکم منو درک کن مثلا چادری ای! من شنیدم دخترای چادری درک شون بالاست دوباره هم که برم گردونی تهران واسه چی سرخود پاشی میای؟ خون خون منو می خورد همش فکر می کردم نکنه بلایی سرت اومده به طور چند تا ادم لاشی نکنه خورده باشی! خانواده ات چطور باهات رفتار می کردن و صبح تا شب هر جا می خواستی می رفتی به من ربطی نداره من رو زن م غیرت دارم ناموس منی! بی من جایی نمی ری خواستی بری خودم می برم و میارمت خوب؟ شاید یه کوچولو قبول داشتم راست می گه! اون به خاطر اینکه خسته شده بود. به همین خاطر گفتم: - باشه. لبخندی و گفت: - افرین خانوم من حالا هر جا می خوای بری بگو ببرمت بریم صبحونه بخوریم؟ بعدشم بریم خونه یکم من بخوابم بعدشم می رسونمت مدرسه خودمم میام دمبالت خوبه؟ اره ای زیر لب گفتم وخواست اهنگ بزاره که گفتم: - یا مداحی یا هیچی! باشه ای گفت و با سر اشاره کرد من بزارم. یه مداحی از مهدی رسولی گذاشتم : - تو اسمونی و منم خاکی ام اگه حبیب فدایی ته من کیم! بجز یه لاف عاشقی من کیم! اره درگیر تشویشم! تو خاک روضه است ریشه ام! ..... جلوی رستوران وایساد و پیاده شدیم. داشت منو رو می گرفت به دستش زدم که برگشت و گفتم: - من می رم دستامو بشورم. سر تکون داد و با نگاه ش بدرقه ام کرد. فکر می کردم فقط ما ساعت ۵ و نیم صبح تو خیابونیم اما خیلیا اینجا بودن و رستوران شلوغی بود!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 یاد امام و شهدا؛ دلو میبره کرببلا! بعضی شبا؛ وقتی بابام کنجِ دلش غوغا میشه یا بعضی وقتا دلِ شب، وقتی که از خواب پا میشه میره یه گوشه میشینه آلبومشو وا میکنه… خوب میدونم گذشتشو با اونا پیدا میکنه! درد و دلِ این روزاشو با اونا نجوا میکنه میگم بابا اینا کی ان که با لباس خاکی ان؟ اما هزار تا کهکشون سرتاسرِ هفت آسمون؛ مونده به زیر پرشون! میگه پسرم نور دلم باغ گلم؛ همه حاصلم! الهی هیچ مسافری از رفیقاش جا نمونه… تو هم دعا کن، که بابات غریب و تنها نمونه بعد امام و شهدا؛ زیاد تو دنیا نمونه! اینا تو آسمون من ستاره های سحرن! به جون تو برای من، عزیزتر از برادرن! به کی بگم چجور بگم؟! بعضیاشون تو بیداری، بعضیاشون تو رویاها… جلوه ی مولا رو دیدن! جذبه ی آقا رو دیدن! یاد امام و شهدا دلو میبره کرب و بلا… میگم بابا چرا هر وقت پیش شما میون کل جبهه ها اسم شلمچه که میاد؛ چه سریه چه رازیه فوری بر افروخته میشی؟! مثل شمعِ سوخته میشی؟ میگه پسرم ای پسرم! نمک نزن بازم به زخم جگرم! سر تا سر جبهه همش طور تجلی خدا بود؛ به خدا آخر دنیا بود! به خدا کرب و بلا بود به خدا… حضرت زهرای بتول با این که ما نوکرشیم؛ مادر ما بود به خدا اما میون جبهه ها، شلمچه بیشتر از همه گرفته بوی فاطمه شب حمله همهمه بود روی لبا زمزمه بود… کی تو دلا واهمه بود؟ دعوا سر سربند یا فاطمه بود! ذکر لبا وقتی که یا زهرا میشد، همه گره هامون وا می شد یاد امام و شهدا دلو میبره کرببلا… میگم بابا این که علم تو دستشه؛ صبح دو کوهه مستشه روی لباش یه زمزمه اس، این که جلوتر از همه اس بگو کیه؟ این رفیقم که میبینی میون دارِ هیئتا بود… مسجدی بود بی ریا بود؛ با صفا بود با خدا بود یه شب توی میدون مین، آخر به آرزوش رسید! ترکشای خمپاره ها هر دو تا دستاشو برید… این رفیقم پور احمده؛ تو عاشقا سرآمده دیگه مثلش نیومده! عاشق با صفایی بود؛ خیلی امام رضایی بود این رفیقم که میبینی اهل نظر بود به خدا… مرغِ سحر بود به خدا؛ مرد خطر بود به خدا… یه شب توی میدون مین، دیدم بی سر بود به خدا این رفیقم که میبینی؛ انیس و یار و یاورم… عزیزتر از برادرم نور دو چشمونِ ترم! وقت وداع آخرش میگفت؛ بگو به مادرم از خدا خواستم همیشه که برنگرده پیکرم! این رفیقم غلامعلی، نوحه خونه روضه خونه… وقتی دل بابات میگیره؛ شعرای اونو میخونه آخرش حاجتمو من میگیرم؛ یه روز از عشق تو مولا میمیرم! قربون کبوترای حرمت قربون این همه لطف و کرمت… یاد امام و شهدا؛ دلو میبره کرببلا! اروم و نوبتی اونایی که صداشون سوز بیشتری داشت هر کدوم تیکه ای از مداحی رو می خوندن و بقیه به جایی خیره بودن و سینه می زدن. بعضی جاها هم دسته جمعی می خوندن. محمد هم خواب رفته بود با این مداحی قشنگ. فرمانده نگاهش به رزمنده های 13 یا14 ساله اش بود که چه با شور و سوز می خوندن و توی هر جمله می شد فهمید تنها خواسته اشون از خدا شهادته! (راوی الان چی؟دغدغه ی جوون های الان ما چیه؟اینکه لباس های مد جدید بخرن پز بدن هر چی بد دهن تر امروزی تر هر چی ارتباط با نامحرم و دوست دختر داشتن بیشتر شاخ تر! کجا رفتن جوون های حسینی؟ چی شدن جوون های ما که قرار بود راه فهمیده ها رو ادامه بدن؟)
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 یاد امام و شهدا؛ دلو میبره کرببلا! بعضی شبا؛ وقتی بابام کنجِ دلش غوغا میشه یا بعضی وقتا دلِ شب، وقتی که از خواب پا میشه میره یه گوشه میشینه آلبومشو وا میکنه… خوب میدونم گذشتشو با اونا پیدا میکنه! درد و دلِ این روزاشو با اونا نجوا میکنه میگم بابا اینا کی ان که با لباس خاکی ان؟ اما هزار تا کهکشون سرتاسرِ هفت آسمون؛ مونده به زیر پرشون! میگه پسرم نور دلم باغ گلم؛ همه حاصلم! الهی هیچ مسافری از رفیقاش جا نمونه… تو هم دعا کن، که بابات غریب و تنها نمونه بعد امام و شهدا؛ زیاد تو دنیا نمونه! اینا تو آسمون من ستاره های سحرن! به جون تو برای من، عزیزتر از برادرن! به کی بگم چجور بگم؟! بعضیاشون تو بیداری، بعضیاشون تو رویاها… جلوه ی مولا رو دیدن! جذبه ی آقا رو دیدن! یاد امام و شهدا دلو میبره کرب و بلا… میگم بابا چرا هر وقت پیش شما میون کل جبهه ها اسم شلمچه که میاد؛ چه سریه چه رازیه فوری بر افروخته میشی؟! مثل شمعِ سوخته میشی؟ میگه پسرم ای پسرم! نمک نزن بازم به زخم جگرم! سر تا سر جبهه همش طور تجلی خدا بود؛ به خدا آخر دنیا بود! به خدا کرب و بلا بود به خدا… حضرت زهرای بتول با این که ما نوکرشیم؛ مادر ما بود به خدا اما میون جبهه ها، شلمچه بیشتر از همه گرفته بوی فاطمه شب حمله همهمه بود روی لبا زمزمه بود… کی تو دلا واهمه بود؟ دعوا سر سربند یا فاطمه بود! ذکر لبا وقتی که یا زهرا میشد، همه گره هامون وا می شد یاد امام و شهدا دلو میبره کرببلا… میگم بابا این که علم تو دستشه؛ صبح دو کوهه مستشه روی لباش یه زمزمه اس، این که جلوتر از همه اس بگو کیه؟ این رفیقم که میبینی میون دارِ هیئتا بود… مسجدی بود بی ریا بود؛ با صفا بود با خدا بود یه شب توی میدون مین، آخر به آرزوش رسید! ترکشای خمپاره ها هر دو تا دستاشو برید… این رفیقم پور احمده؛ تو عاشقا سرآمده دیگه مثلش نیومده! عاشق با صفایی بود؛ خیلی امام رضایی بود این رفیقم که میبینی اهل نظر بود به خدا… مرغِ سحر بود به خدا؛ مرد خطر بود به خدا… یه شب توی میدون مین، دیدم بی سر بود به خدا این رفیقم که میبینی؛ انیس و یار و یاورم… عزیزتر از برادرم نور دو چشمونِ ترم! وقت وداع آخرش میگفت؛ بگو به مادرم از خدا خواستم همیشه که برنگرده پیکرم! این رفیقم غلامعلی، نوحه خونه روضه خونه… وقتی دل بابات میگیره؛ شعرای اونو میخونه آخرش حاجتمو من میگیرم؛ یه روز از عشق تو مولا میمیرم! قربون کبوترای حرمت قربون این همه لطف و کرمت… یاد امام و شهدا؛ دلو میبره کرببلا! اروم و نوبتی اونایی که صداشون سوز بیشتری داشت هر کدوم تیکه ای از مداحی رو می خوندن و بقیه به جایی خیره بودن و سینه می زدن. بعضی جاها هم دسته جمعی می خوندن. محمد هم خواب رفته بود با این مداحی قشنگ. فرمانده نگاهش به رزمنده های 13 یا14 ساله اش بود که چه با شور و سوز می خوندن و توی هر جمله می شد فهمید تنها خواسته اشون از خدا شهادته! (راوی الان چی؟دغدغه ی جوون های الان ما چیه؟اینکه لباس های مد جدید بخرن پز بدن هر چی بد دهن تر امروزی تر هر چی ارتباط با نامحرم و دوست دختر داشتن بیشتر شاخ تر! کجا رفتن جوون های حسینی؟ چی شدن جوون های ما که قرار بود راه فهمیده ها رو ادامه بدن؟)
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 تلفن زد به یکی و گفت: - سلام اقا خیالتون راحت امشب مراسم رو برگذار کنید هر وقت دستور دادید کارشو تمام می کنم. دستامو نامحسوس پشتم حرکت دادم و تیغ و از زیر استین م توی لباس بیرون کشیدم و شروع کردم به بریدن طناب. وقتی کامل بریدمش اون رگه اخر رو گذاشتم که نیوفته و لو برم. که صدای پشت خط نمی دونم چی گفت که این گفت: - باشه اقا الان کار رو تمام می کنم خداحافظ. تا قطع کرد اومد سمتم روی صورت ام خم شد و گفت: - اخ تو به این زیبایی حیف نیستی؟ خندید با خودش که سریع با فشار دستامو باز کردم و دستمو جلو اوردم با تیغ خراش انداختم توی گردن ش. خراش عمیق اما نه در حد مرگ. دست شو روی گردن ش گذاشت و شوکه عقب رفت. انقدر عقب رفت افتاد زمین. پوزخندی زدم و گفتم: - نترس جوری زدم تا اخر عمرت درد بکشی اما نمیری. با یه حرکت توی گردن ش بیهوشش کردم. از عمارت بیرون اومدم و سمت دیوار های پشت رفتم از شاخه های پیچک ها که کل دیوار عمارت رو پوشونده بودن گرفتم و خودمو بالا کشیدم و از روی دیوار پریدم. اصلحه امو که جاساز کرده بودم بیرون کشیدم و صدا خفه کن رو روش گذاشتم. سمت در عمارت رفتم و در زدم یکی از بادیگارد ها باز کرد که یه تیر توی پاش زدم و با گردن توی گردن ش کوبیدم که افتاد. یقعه اشو گرفتم تا نیفته و عقب عقب بردمش اون یکی گفت: - کی بود اصغر؟ انداختم نعش اینو سریع یه تیر توی پای اون زدم که پرت شد روی زمین. بالای سرش رفتم و یه ظربه ی بیهوشی جانانه هم به اون زدم. سگ ها بسته بودن و فقط پارس می کردن. سوار ماشینم شدم و از عمارت بیرون زدم. باید امشب به بهترین نحو وارد عمارت می شدم. از نزدیک ترین پاساژ یه لباس فوقلاده پرنسسی سلطنتی خریدم و رفتم ارایشگاه. بعد اینکه اماده شدم سمت عمارت اقا خان رفتم. دوست داشتم وقتی منو می بینه چهره اشو سیر تماشا کنم. امیدوارم که سکته کنه بمیره! در زدم که بادیگارد باز شد و داخل رفتم. ماشین و پارک کردم و در سالن و اروم باز کردم صدای جر و بحث تا بیرون هم می یومد رایان بود که داد می زد باران و نیست و اقا خان می گفت بزار این جشن سر بگیره اونو پیدا می کنیم. رایان داد کشید: - باران اگر امشب قبل مراسم پیدا نشه همه چی کنسله. خودمو نشون دادم و گفتم: - رایان عزیزم من اینجام نیازی به کنسل نیست. چنان سر همه چرخید که گفتم گردن همه شکست . رایان با دیدنم چشاش گشاد شد . سمت ش رفتم و گفتم: - فقط می خواستم یکم به خودم برسم عزیزم که برای تو بهترین باشم به سورپرایز بود نمی خواستم نگرانت کنم. نمادین دستمو گرفت و گفت: - خیلی نگرانت شدم عزیزدلم دیگه این کارو نکن واقعا زیبا شدی. لبخند دلبرانه ای زدم و نگاهمو به اقاخان دوختم و گفتم: - چرا اینجوری نگاهم می کنی اقا خان؟ لب زد: - مگه چطوری نگاهت می کنم؟ نیشخندی زدم و گفتم: - جوری که انگار مردم و تو فکر نمی کردی دیگه منو ببینی!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 نه ای گفت که گفتم: - چون پسرم تنها دارایی م تمام زندگیم به تو وابسته شده تازه خوشحال شده یه بار از ته دل خندیده و تو یه دایه بیش نیستی که امروز هستی و فردا نه و نمی دونم وقتی رفتی با پسرم چیکار کنم؟این زخم و چطور التیام ببخشم براش؟ با صداقتی که توی صداش بود گفت: - من قول می دم که همیشه کنار محمد باشم تا زمانی که بمیرم من به محمد وابسته شدم اگه نگرانی تون بابت اینه که من محمد و رها کنم و برم پی زندگی خودم قول می دم بهتون که این کارو نمی کنم. با مکث گفتم: - پس بیا یه کاری کن خیالم راحت باشه! گفت: - چه کاری؟ بهش نگاه کردم و گفتم: - به عقد من در بیا که مطمعن باشم نمی ری!من هیچی ازت نمی خوام می خوام فقط عقدم باشی که خیالم راحت باشه. از جاش بلند شد و گفت: - نه!من قول دروغ نمی دم!روی قولم هستم ولی نمی تونم به خواسته شما عمل کنم متعسفم! خواست بره که بلند شدم و جلوش وایسادم و گفتم: - پس بدون اگه کاری بکنی که کوچیک ترین اسیبی به محمد بزنه قبل اینکه دست من بهت برسه بهتره خودت خودتو خلاص کنی خوب؟ با عصبانیت گفت: - من مثل همسر اولتون مادر محمد نیستم که اینجور با من برخورد می کنید. اومدم برم که نگاهم به پنجره اتاق ارباب زاده که محمد توش خواب بود افتاد یه سایه ای افتاده بود روی شیشه و داشت نگاهمون می کرد. با دو سمت در عمارت رفتم که سایه دید تا دارم می دوام از کنار پنجره رفت. با دویدن من ارباب زاده هم نگران شروع کرد پشت سرم دویدن. تا رسیدم به اتاق سریع درو باز کردم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 یک هفته گذشته بود و الانم تازه مدرسه تعطیل شده بود منتظر بابا بودم بیاد دنبالم. دخترا مثل گله گوسفند از مدرسه ریختن بیرون و منم همون دم در منتظر بابا بودم و هر چی نگاه می کردم پیداش نمی کردم. با هووو کشیدن دخترا سر بلند کردم ببینم باز چی دیدن با دیدن ماشین سامیار ابرویی بالا انداختم. لباس اداره تن ش نبود و کت و شلوار رسمی تن ش بود و به ماشین تکیه داده بود با چشم دنبالم می گشت! منم از جام تکون نخوردم و اومدم مثل خودش ژست بگیرم و به در مدرسه تکیه بدم که همون لحضه یکی از دانش اموزا بی مهبا درو باز کرد ماشین معلم بره و افتادم زمین. چپ چپ بهش نگاه کردم و بلند شدم. دیدم داره میاد سمتم. وسط راه وایساد و بهم اشاره کرد برم سمت ش. اره ارواح عمت بشین تا بیام تو کار داری خودت میای. منم محل ش نزاشتم و از جام تکون نخوردم. عینک زده بود اما به خوبی معلوم بود ام کرده. عینک شو براشت و از بین اون همه دختر که زل زده بودن بهش عبور کرد و وایساد جلوم و گفت: - مگه با تو نیستم؟ لب زدم: - به به جناب سرگرد سامیار رادمهر راه گم کردی؟ و از کلمات و می کشیدم تا حرص ش بدم. نفس عمیقی کشید و سعی کرد به اعصاب ش مسلط باشه! و اروم گفت: - سلام می خوام باهات حرف بزنم میای بریم؟ لب زدم: - این شد یه چیزی بریم. و راه افتادم سوار ماشین ش شدم و اونم سوار شد حرکت کرد. لب زد: - خوب اول می ریم غذا بخوری! وای خیلی گرسنه ام بود سری تکون دادم و اونم حرکت کرد. جلوی به رستوران وایساد و پیاده شدیم. اخه کدوم احمقی با لباس مدرسه میاد رستوران؟ واییی خدا! گوشه ترین میز نشستم و سامیار هم نشست و گفت: - چی می خوری ..دختر عمو؟ می میری بگی سارینا! منو رو برداشتم و گفتم: - اممم خورشت قیمه . سری تکون داد و گارسون رو صدا کرد و گفت : - یه پرس قیمه .. وسط حرف ش پریدم و گفتم: - نه کمه دو پرس. متعجب گفت: - من نمی خورم! لب زدم: - برا تو نگفتم واسه خودم می گم یکی کمه. سعی کرد چشاشو گرد نکنه و گفت: - دو پرس با مخلفات بیارید.