🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت66
#باران
با صدای امیرعلی چشم باز کردم.
نشستم و بهش نگاه کردم هوا تاریک شده بود.
لب زد:
- بریم داره دیر می شه.
بی حرف سری تکون دادم و بلند شدم بی حوصله دنبال ش راه افتادم که درو برام باز کرد نشستم و لباس مو جمع کردم درو بست و سوار شد.
حرکت کرد و مدام زیر چشمی بهم نگاه می کرد.
بی حوصله از شیشه به بیرون نگاه می کردم و به من بود الان فقط می رفتم توی اتاقم و می خوابیدم.
با رسیدن مون به تالار نمایش شروع شد.
مهمون ها جلو اومدن و امیرعلی پیاده شد با بقیه دست داد و طبق رسم دست اقاخان رو بوسید.
ای لعنت به شب اول قبرت اقا خان که جز بدی کاری نکردی!
من که حتی جلو هم رفتم و بعد از اینکه کلی جلومون رقصیدن اجازه دادن بریم داخل.
همه دورمون حلقه زدن و وادارمون کردن حداقل دست همو بگیریم و بازی کنیم.
امیرعلی نگاهش به من بود و من نگاهم به زمین.
نمی دونم چقدر گذشت اما اصلا متوجه گذر زمان نبودم.
حال ادم که خوب نباشه هیچی خوب نیست!
دستای امیرعلی رو ول کردم و گفتم:
- خسته شدم.
از بین بقیه بیرون اومدم و سمت جایگاه رفتم نشستم و چشامو بستم.
با صدای کشیده شدن صندلی چشامو باز کردم امیرعلی کنارم نشست و نگاهی بهم انداخت.
بی توجه به جلو چشم دوختم که گفت:
- خسته ای؟
با دستام خودمو بغل کردم و گفتم:
- مهم نیست.
وقتی دید اصلا حوصله حرف زدن باهاشو ندارم ساکت شد و دیگه تا اخر مراسم حرفی نزد فقط مدام نفس شو سنگین رها می کرد و نگاهم می کرد.
اخمام به شدت توی هم رفته بود و دلم می خواست پاشم دیجی رو خفه کنم تا این اهنگ های مزخرف و قطع کنه!