« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 با صدای امیرعلی چشم باز کردم. نشستم و بهش نگاه کردم هوا تاریک شده بود. لب زد: - بریم داره دیر می شه. بی حرف سری تکون دادم و بلند شدم بی حوصله دنبال ش راه افتادم که درو برام باز کرد نشستم و لباس مو جمع کردم درو بست و سوار شد. حرکت کرد و مدام زیر چشمی بهم نگاه می کرد. بی حوصله از شیشه به بیرون نگاه می کردم و به من بود الان فقط می رفتم توی اتاقم و می خوابیدم. با رسیدن مون به تالار نمایش شروع شد. مهمون ها جلو اومدن و امیرعلی پیاده شد با بقیه دست داد و طبق رسم دست اقاخان رو بوسید. ای لعنت به شب اول قبرت اقا خان که جز بدی کاری نکردی! من که حتی جلو هم رفتم و بعد از اینکه کلی جلومون رقصیدن اجازه دادن بریم داخل. همه دورمون حلقه زدن و وادارمون کردن حداقل دست همو بگیریم و بازی کنیم. امیرعلی نگاهش به من بود و من نگاهم به زمین. نمی دونم چقدر گذشت اما اصلا متوجه گذر زمان نبودم. حال ادم که خوب نباشه هیچی خوب نیست! دستای امیرعلی رو ول کردم و گفتم: - خسته شدم. از بین بقیه بیرون اومدم و سمت جایگاه رفتم نشستم و چشامو بستم. با صدای کشیده شدن صندلی چشامو باز کردم امیرعلی کنارم نشست و نگاهی بهم انداخت. بی توجه به جلو چشم دوختم که گفت: - خسته ای؟ با دستام خودمو بغل کردم و گفتم: - مهم نیست. وقتی دید اصلا حوصله حرف زدن باهاشو ندارم ساکت شد و دیگه تا اخر مراسم حرفی نزد فقط مدام نفس شو سنگین رها می کرد و نگاهم می کرد. اخمام به شدت توی هم رفته بود و دلم می خواست پاشم دیجی رو خفه کنم تا این اهنگ های مزخرف و قطع کنه!