°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? از ذوق سر از پا نمی شناختم و اومدم چیزی بگم که چیزی به کمرم خورد و صدای بلند و وحشیانه یه گربه اومد. از ترس از جا پریدم که خوردم به مهدی افتاد کامل حالت نشسته رو زمین و حلقه و جعبه اش از دستش توی حوزه اب افتاد. نموندم ببینم چی شد و به خودم اومدم جلوی در پذیرایی بودم. اب دهنمو قورت دادم و به گربه ای که حالا سر جای قبلی من وایساده بود نگاه کردم. قشنگ معلوم بود وحشی یه. یهویی پرید تو بغل مهدی جیغ بلند تری کشیدم. به شدت از گربه ترس داشتم. چشامو بستم و با دستام جلوی صورت مو گرفتم. الان صورت مهدی و خراش میندازه با دندون هاش گازش می گیره که در به شدت باز شد و یکی برم گردوند. چشامو با ترس باز کردم که دیدم فاطمه است. با گریه رفتم تو بغلش. بهت زده و هراسون گفت: - چیه چی شده کسی طوریش شده؟ هنوز صدای میو میو وحشی گربه می یومد. مهدی از اون ور داد زد: - فاطمه یه اب قند بده به ترانه خانوم بنده خدا سکته کرد از ترس . و از اون ور با گربه حرف زد: - بچه اروم باش چته بزار بهت غذا بدم محسن یکم گوشت بیار بده بهم لطفا. همون جا نشستم انگار جون از دست و پاهام رفته بود. فاطمه برام اب قند اورد و به خوردم داد. حس کردم جون به دست و پاهام برگشت. که صدای در اومد. مهدی همون طور که گربه دمبالش می رفت و هی پاچه اشو می گرفت رفت درو باز کرد و بعد کمی برگشت و گفت: - اقای مرادی بنده خدا فکر کرد چیزی مون شده اومد سر زد. وای همه رو زابرا کرده بودم. فاطمه هم جفتم نشست و گفت: - والا چنان ترانه جیغ زد فکر کردم می خواد بچه بیاره . خنده ام گرفت . محسن رفت سمت مهدی و گوشت و بهش داد. مهدی به گربه داد و خداروشکر ولش کرد خورد بعد هم دم شو گذاشت رو کول ش رفت. گربه هم گربه های قدیم این جدیدا خشن غذا گیر میارن. مهدی با همون لباسا رفت تو خورد و خم شد تو اب با دست رو زمین می کشید. برادر شوهر فاطمه رفت پیشش و گفت: - تواین سرما به دل اب زدی تو دیگه خیلی عاشقی دمبال چی می گردی؟ مهدی گفت: - حلقه داشتم از ترانه خاستگاری می کردم گربه اومد ترسید خورد بهم حلقه افتاد تو حوز داداش بیا پیداش کن کلی گشتم تا این پیدا کردم و چند ساله همه جا بردم تبرک ش کردم. فاطمه گفت: - خدا بهتون صبر بده مگه روز و ازتون گرفتن که نصف شب خاستگاری می کنی؟ من به حرف ش خندیدم و گفت: - داداشم کم دیونه بود زن ش هم از خودش بدتر. خنده ام بیشتر شد . مهدی گفت: - پیداش کردم خداروشکر. محسن زد به پشتش و گفت: - برو بزار دستش تا بگیریم بخوابیم صبح کار داریم. مهدی سری تکون داد و همون طور خیس اومد بالا و نشست روبروم دستمو جلو بردم که فاطمه گفت: - من می گم این دوتا امشب یه چیزی شونه! ترانه خانوم اون دست نه این دست. اون دستمو بردم و گفتم: - خوب من از کجا بدونم بار اولمه دارم ازدواج می کنم. فاطمه یکم نگاهم کرد و تازه فهمیدم چی گفتم. همه زدن زیر خنده. بلاخره مهدی حلقه رو دستم کرد و فاطمه گفت: - صلوات. همه بلند صلوات فرستادیم و مهدی گفت: - الان اقای مرادی بنده خدا می گه یه بار صدا جیغ شون میاد حالا دارن صلوات می فرستن فکر می کنه ما دیونه شدیم. ریز ریز خندیدیم . بقیه داخل رفتن منو و مهدی سر جامون نشسته بودیم. به حلقه نگاه کردم یه انگشتر مذهبی خوشکل که روش نوشته بود یا زینب. مهدی یه جعبه دیگه از جیب ش دراورد و گفت: - حلقه هامون ست ان امیدوارم خوشتون بیاد. و مال خودش رو هم نشونم داد ازش گرفتم و گفتم: - خودم میخوام دستت کنم. چشم سر به زیری گفت و دستش کردم. بلند شدم و گفتم: - یخ نزدی؟ لباسات خیسه. سری تکون داد و با مظلومیت گفت: - میشه برام از اتاقم لباس بیارید چون شما اونجا خوابید خوی نیست بیام. سری به نشونه مثبت تکون دادم و داخل رفتیم. یه زیر شلواری راحتی و پیراهن براش بردم گرفت و اروم طوری که بقیه بیدار نشن گفت: - دستتون طلا. توی اون یکی اتاق رفت تا عوض کنه. منم توی اتاق رفتم و سر جام دراز کشیدم که صدای تیک گوشیم بلند شد برداشتم بابا بود: - اون پسره خام ت کرده برگرد پیش من دخترم. یکم فکر کردم و نوشتم: - اخر هفته قراره عقد کنیم میاین؟ سریع جواب داد: - خودتو بدبخت نکن اون هیچی نداره کل زندگیش اندازه یه ماشین زیر پای تو نیست. هوفی کشیدم و نوشتم: - چرا همه چیو تو پول می بینید؟ انسانیت داره که شما نداری داشتی دختر تو با کمربند نمی زدی.