°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت45
#ترانه
فاطمه محکم بغلم کرد و گفت:
- ببخشید قشنگم نمی خواستم ناراحتت کنم.
مهدی از همون تو حال خداحافظ ی کرد و من تا دم در بدرقه اشون کردم.
وقتی برگشتم مهدی مدام خمیازه می کشید و معلوم بود خسته است.
سمت ش رفتم بالشت های پشت سرشو برداشتم و یه بالشت نرم گذاشتم و به شونه هاش فشار اوردم و خابوندمش .
پتو رو روش مرتب کردم و گفتم:
- بگیر بخواب خسته شدی.
با غم گفت:
- من کاری نکردم که همه کار ها رو تو کردی خانوم عمری خدا بده همه رو جبران می کنم برات..
دستمو روی دهن ش گذاشتم و مجبور شد ساکت بشه و گفتم:
- شما بهتره سکوت کنی و بخوابی پر حرفی خوب نیست.
با خنده نگاهش کردم.
دستمو برداشتم و مهدی زود خواب ش برد.
خونه رو جمع و جور کردم و حوصله ام سر رفته بود.
نمی دونم چرا از کار خونه خوشم اومده بود و حس می کردم بزرگ شدم خانوم شدم.
حالا که مهدی خونه بود باید حسابی بهش برسم.
از توی اینترنت دستور انواع شیرینی رو در اوردم و شروع کردم به پختن.
با دردی که توی کمرم وول می خورد کش قوی به بدنم دادم ۵ ساعتی گذشته بود و کلی شرینی درست کرده بودم .
سینی اخر رو هم از فر در اوردم و توی ظرف ریختم تا شکلاتی شون کنم.
شام هم فلافل بود.
همه چیز اماده بود سری به مهدی زدم هنوز خواب بود و گاهی توی خواب از درد اخم می کرد.
کرم ی که دکتر برای ترک ها و زخم های سطحی و خشکی پوست ش بود و برداشتم و کنارش نشستم.
اروم دستشو روی پام گذاشتم و شروع کردم به کرم زدن .
چون روی اسفالت افتاده بود بعضی جاها از پوست ش ریش ریش و سابیده شده بود.
خم شده بود و داشتم صورت شو می زدم که زنگ در زده شد و چشمای مهدی هم باز شد.
خابالود نگاهم بلند شدم و چادرمو زدم فاصله حیاط تا در و طی کردم درو باز کردم که چند تا پسر دیدم.
چند تایی شونو توی دانشگاه با مهدی دیده بودم.
سلام ی کردم که گفتن:
- سلام ابجی خوبید؟ داداش مهدی کجاست؟ بیمارستانه؟
سری به عنوان نه تکون دادم و گفتم:
- مننون نه خونه است امروز مرخص شد بفرماید.