°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? فاطمه محکم بغلم کرد و گفت: - ببخشید قشنگم نمی خواستم ناراحتت کنم. مهدی از همون تو حال خداحافظ ی کرد و من تا دم در بدرقه اشون کردم. وقتی برگشتم مهدی مدام خمیازه می کشید و معلوم بود خسته است. سمت ش رفتم بالشت های پشت سرشو برداشتم و یه بالشت نرم گذاشتم و به شونه هاش فشار اوردم و خابوندمش . پتو رو روش مرتب کردم و گفتم: - بگیر بخواب خسته شدی. با غم گفت: - من کاری نکردم که همه کار ها رو تو کردی خانوم عمری خدا بده همه رو جبران می کنم برات.. دستمو روی دهن ش گذاشتم و مجبور شد ساکت بشه و گفتم: - شما بهتره سکوت کنی و بخوابی پر حرفی خوب نیست. با خنده نگاهش کردم. دستمو برداشتم و مهدی زود خواب ش برد. خونه رو جمع و جور کردم و حوصله ام سر رفته بود. نمی دونم چرا از کار خونه خوشم اومده بود و حس می کردم بزرگ شدم خانوم شدم. حالا که مهدی خونه بود باید حسابی بهش برسم. از توی اینترنت دستور انواع شیرینی رو در اوردم و شروع کردم به پختن. با دردی که توی کمرم وول می خورد کش قوی به بدنم دادم ۵ ساعتی گذشته بود و کلی شرینی درست کرده بودم . سینی اخر رو هم از فر در اوردم و توی ظرف ریختم تا شکلاتی شون کنم. شام هم فلافل بود. همه چیز اماده بود سری به مهدی زدم هنوز خواب بود و گاهی توی خواب از درد اخم می کرد. کرم ی که دکتر برای ترک ها و زخم های سطحی و خشکی پوست ش بود و برداشتم و کنارش نشستم. اروم دستشو روی پام گذاشتم و شروع کردم به کرم زدن . چون روی اسفالت افتاده بود بعضی جاها از پوست ش ریش ریش و سابیده شده بود. خم شده بود و داشتم صورت شو می زدم که زنگ در زده شد و چشمای مهدی هم باز شد. خابالود نگاهم بلند شدم و چادرمو زدم فاصله حیاط تا در و طی کردم درو باز کردم که چند تا پسر دیدم. چند تایی شونو توی دانشگاه با مهدی دیده بودم. سلام ی کردم که گفتن: - سلام ابجی خوبید؟ داداش مهدی کجاست؟ بیمارستانه؟ سری به عنوان نه تکون دادم و گفتم: - مننون نه خونه است امروز مرخص شد بفرماید.