● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● جلوی خنده‌ام را گرفتم و درحالی که لحنم از شدت خنده کمی گرفته شده بود، نفس نفس می‌زدم گفتم: - از متن دعوتنامه‌ات. روی تختش نشست و درحالی که لبخندی به لب داشت به کنارش اشاره کرد و مرا دعوت به نشستن کرد. خودم را به ندیدن زدم و برعکس خواسته‌ی او سمت صندلی رفتم و روی آن نشستم. - متن کدوم دعوتنامه؟ لبم را به کمک زبانم خیس کردم و گفتم: - همین که گفتی "اتاق منه، نترس بیا داخل" هاتف چنان نگاهم می‌کرد که مطمئنم منظور که هیچ حتی متوجه نشدم از چه سخن می‌گویم. - خب این کجاش خنده داشت؟ حالا آن‌قدر گیر میداد و آویزان می‌شد تا به غلط کردن بیوفتم از این‌که خندیدم. بر سرم کوبیدم و گفتم: - خب تو خودت برای من باعث ترس و خطری. بعد فکر می‌کنی اگر بگی اتاق تو هست من احساس امنیت می‌کنم؟ ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.