● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● هنوز به پله‌ی آخر نرسیده بودم که با شنیدن صدایی که نام مرا خطاب می‌کرد در جایم ایستادم. واقعا شانس زیبایی داشتم. - صبحت بخیر. با لبخندی کاملاً مصنوعی و اجباری به سمت مارال برگشتم و سلامی کوتاه کردم. به من که رسید سریع در آغوشم کشید و درحالی که داشت استخوان‌هایم را از هم جدا می‌کرد گفت: - خوبی دختر‌؟ همه چیز عالیه؟ بله همه چیز عالیه. شوهرت به گردن من افتاده و جنینی در شکمم درحال رشد است و منم که شاد و خندان به این زندگی نکبت‌بارم نگاه می‌کنم. مگر اصلا از من خوشبخت‌تر وجود داشت؟ البته بین این همه داشته‌های گران‌قیمت پدری مهربان و دلسوز هم داشتم که مرا با دنیا که هیچ با کل جهان هستی عوض نمی‌کرد و من به داشتن این همه خوشبختی و نعمت به خودم می‌بالم. به اجبار و از سر این‌که حوصله‌ نداشتم بعد از گفتن کلمه‌ی "نه" توضیحی درمورد حالم بدهم سریع گفتم: - خوبم، همه چیز خوبه. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.