هدایت شده از کانال کمیل
🌷یه روز من و حسن از خیابون عبور مى كرديم. کنار خیابون عده ای بساط میوه فروشی پهن کرده بودند. به میوه ها که نگاه کردم چشمم به جعبه های انگور افتاد. درشت و خوش رنگ بودند. به حسن گفتم: اجازه میدی کمی انگور بخرم؟ گفت: اگه دوست داری عیبی نداره بخر. 🌷من رفتم و قیمت انگورها رو پرسیدم. کمی گران به نظر می رسيد. از فروشنده نایلونی گرفتم، اما با خودم گفتم: بهتر است اول ببینم انگورش خوب است یا نه! یه دونه انگور گذاشتم توی دهنم. دیدم بی مزه است. گفتم: شاید این یکی اینطور بوده. چند دونه دیگه خوردم، وقتی دیدم انگورها تعریفی ندارن، نایلون رو گذاشتم سرجاش و اومدم پیش حسن. 🌷....به من گفت: پولشو دادی؟ گفتم: پول چی رو؟ گفت: پول اون چند دونه انگور رو که خوردی. همون جا بود که به خودم اومدم و از دقت و توجه او تشکر کردم. 🌹خاطره ای از زندگی سردار شهید حسن شوکت پور 📚 کتاب "کوله پشتی" به نقل از حدیث آرزومندی ص ٨٦