کنار رفتن پرده و تماشای آن صحنه لحظه‌ای بیش نبود اما من دیگر اختیار از کف داده بودم. نزدیک بود از آن اندوه جانکاه در دم جان دهم که دوباره وارد شدی و باز مرا به آن حال زار و نزار یافتی. چشمانت پر از حیرت و سوال بود اما چیزی نپرسیدی. آمدی نزدیک و گفتی:« حاج آقا قبول باشه. می‌دانم منقلب شدی. درک می‌کنم. اما هیئت میخواد وارد حسینیه بشه. من بیشتر از این نمیتانم بیرون نگهشان دارم. بلند شو آبی به صورتت بزن کمی آرام بشی.» زبانم بند آمده بود. نگاهت کردم. دست لرزانم را آهسته به دستت دادم. همان‌طور که بلند گریه می‌کردم خود را به تو سپردم. زیر بغلم را گرفتی آهسته بلندم کردی و از بین جمعیت عبورم دادی تا آبی به صورتم بزنم و من هم‌چنان ... . از وقفه در عزاداری و سکوت یک باره‌ای که در فضا حاکم شد متوجه شدم که همه حیرت زده نگاهم می‌کنند و از خود می‌پرسند چه شده که شیخ به این حال و روز افتاده. سعی کردم حرمت میزبان را نگه دارم و خود را جمع کنم. عزاداران را به داخل حسینیه دعوت کردی. چند مشت آب به صورتم زدم و تلاش کردم ذهنم را به چیزی غیر از آنچه لحظه‌ای با تمام وجود حسش کردم مشغول کنم. دسته‌ی عزا وارد حسینیه شد و من در گوشه‌ای از صحن به حال خود نشستم تا آرام شوم. داغی که آن لحظه بر جانم نشسته بود تا مدتها رهایم نکرد و مرا از درون چون آهنی گداخته می‌سوزاند و مذاب می‌کرد. آمدی کنار در و با نگاه نگرانت دنبالم کردی. وقتی دیدی آرام شدم لبخند زدی و به داخل دعوتم کردی. بعد از آن هرگز سوالی نکردی. اگرچه نگاه پرسشگرت تا آخرین لحظه دنبال جواب بود و من نمی‌توانستم چیزی بگویم. اما حال که از میان ما رفته‌ای بیان ماوَقَع را برای خویش عاری از مفسده دیدم و به رسم قدردانی از میزبانی خالصانه‌ات و شاید برای سبک شدن خود لازم دیدم این مرقومه را در شرح‌حال آن روز تقدیم کنم. می‌دانم الآن که این نامه را می‌نویسم میهمان جدت سیدالشهدا شده‌ای. بر این حقیر منت بگذار و سلام این نوکر را به مولایش برسان. ارادتمند، شیخ عبدالزهرا ✍️ —————— 📝 گاه نوشته های من را 👈 دنبال کنید 🌹