eitaa logo
📝 گاه‌نوشته‌های من
67 دنبال‌کننده
68 عکس
36 ویدیو
3 فایل
📚 کانال شیخ رضا احمدی کارشناس کلام اسلامی کارشناس ارشد مدرسی علوم عقلی کارشناس مشاوره و پاسخگویی به شبهات دینی مشاور مذهبی، مدرس، نویسنده و پژوهشگر ✅ ارتباط با ادمین کانال: 📬 @RezaAhmadi_PM
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 💠 پای درس مردم پیرمرد نزدیک شد. بقچه ی زیر بغلش را گذاشت روی میز و باز کرد. - سلام حاج آقا. میشه یه امضا کنید؟ کفن پر از امضا بود. -سلام علیکم. آخه من که شما رو نمیشناسم، بدید کسانی که میشناسنتون امضا کنن. پیرمرد تلخندی زد و خواست بقچه را بردارد که پیرمرد دیگری از راه رسید و گفت: من برات امضا می کنم. همین که عصر جمعه مسجد جمکران هستی و کفنت رو آوردی که مؤمنین امضا کنن یعنی آدم خوبی هستی. نگران نباش، حاج آقا هم امضا می کنه. درست می گفت. شرمنده شدم. سرم را زیر انداختم. خودکارم را برداشتم و امضا کردم. پیرمرد خوشحال شد. تشکر کرد و رفت. ✍️ —————— 📝 گاه نوشته های من @RezaAhmadi_ir
📌 💠 زغال ناهید برای ناهار غذای محبوب همسرش جهان را بار می‌گذارد. سالاد درست می‌کند. لباس آراسته‌ای آماده می‌کند. لوازم آرایش خود را بر می‌دارد و می‌نشیند تا خود را برای مهمانی دو نفره‌ی سالگرد ازدواجشان آماده کند. تلفن خانه زنگ می‌خورد. پیرزن همسایه تماس گرفته است. پیرزن تنها زندگی می کند و کسی را ندارد. ناهید همیشه از روی دلسوزی به او سرکشی کرده و کارهایش را انجام می دهد. پیرزن می‌گوید زمین خورده، پایش آسیب دیده و به کمک نیاز دارد. ناهید سراسیمه لباسش را می‌پوشد تا خود را به او که منزلشان چند خانه پایین‌تر است برساند. دو ساعت بعد، از بیمارستان برمی‌گردد. بوی سوختگی غذا حتی از جلوی در خانه استشمام می‌شود. وقتی داخل می‌شود دود فضای خانه را پر کرده است. ظرف غذا را داخل سینک می‌گذارد. شیر آب را بر روی خورشتی که حالا تبدیل به زغال شده باز می‌کند. هود را بر روی آخرین درجه قرار می‌دهد. پنجره‌ها را باز می‌کند. دیگر برای بار گذاشتن مجدد غذا دیر است. تا دقایقی دیگر جهان خسته و گرسنه از سر کار باز می‌گردد. جشن را به شب موکول می‌کند. چند تخم مرغ و گوجه از یخچال برمی‌دارد و سریع املت درست می‌کند. غذا را ظرف می‌کند و با خیار‌شور و جعفری تزیین می‌کند. سفره‌ی غذا را پهن می‌کند که متوجه می‌شود نان تمام شده است. درست در همین لحظه جهان از راه می‌رسد. زن که هول شده است به محض دیدن جهان بی‌مقدمه می‌گوید: نیا تو نیا تو. جهان: چی شده؟ - ناهار املت درست کردم نون نداریم. تا لباست رو در نیاوردی برو نون بگیر. جهان عصبانی می‌شود. کیفش را گوشه‌ای پرت می‌کند. پرخاش می‌کند و می‌گوید معلوم نیست از صبح تا حالا چه غلطی می‌کردی که ناهار املت درست کردی. املتم شد غذا. همونم از بوش معلومه سوزوندی. من خسته و گرسنه از راه رسیدم، از صبح تا حالا جون کندم اون وقت از راه نرسیده باید دوباره برم برا خانوم نون بگیرم. می‌مُردی زودتر زنگ بزنی بگی تو راه نون بگیرم؟ مرده شور این زندگی رو ببرن. نه غذا می‌خوام نه نون می‌گیرم. می‌رود داخل اتاق و محکم در را به هم می‌زند. اشکی که درچشم ناهید حلقه زده بر گونه‌اش آرام می‌لغزد، زانوانش را بغل می‌گیرد، سکوت می‌کند و متحیر به در خیره می‌شود. 🔻سؤال: از نظر شما چه کسی این تلخ‌کامی را رقم زد ؟ چرا؟ الف. پیرزن همسایه ب. ناهید ج. جهان ✍️ —————— 📝 گاه نوشته های من @RezaAhmadi_ir
📌 بسمه تعالی گاهی با خود می‌گویم به تناسب کسوت طلبگی‌ام لازم است نسبت به بسیاری از وقایع و اتفاقات جامعه واکنش نشان دهم و حدأقل یادداشتی بنویسم. اما بیشتر که فکر می‌کنم می‌بینم دنیا پر است از اتفاقات خوب و بد و آدم‌هایی که دائم نسبت به همه چیز و همه کس اظهار نظر می‌کنند. اما نتیجه چیست؟ فارغ از این که اساساً واکنش نشان دادن نسبت به همه‌ی وقایع شدنی نیست و اگر شخص با این رویکرد شناخته شود بالأخره در جایی موردی از دستش در میرود و سکوت می‌کند و همین می‌شود باعث سوء تفاهم. فارغ از این که این واکنش‌ها و اظهار نظرها اگر بخواهد تأثیرگذار باشد باید فوریت درش لحاظ شود و این فوریت غالباً با قضاوت نادرست و ارائه‌ی اطلاعات غلط همراه است، مسئله‌ی مهم‌تر این است که مشغول شدن به این امر انسان را از خود غافل می‌کند. آنقدر پیگیر و درگیر درست و غلط دیگران می‌شود که هدف آفرینش خود را فراموش می‌کند. یادش می‌رود از کجا آمده‌، در کجا هست و به کجا قرار است برود. فراموش می‌کند برای چه در این دنیا وجود یافته‌ و چه باید بکند. از اخلاق، انصاف، تقوا، انسانیت و خدا دور و دورتر می‌شود و لحظه به لحظه به یوم‌الحسرت نزدیک‌تر. وای از آن روزی که بزرگترین عذابمان حسرت باشد. حسرت لحظاتی که می توانستیم در آن فردای ابدیمان را بسازیم اما به جای آن ... . کاش اتلاف وقتمان را توجیه نکنیم. کاش کلاً توجیه نکنیم. کاش علاوه بر زبان با اعمال و سبک زندگی خود شهادت دهیم که اَنَّ الْمَوْتَ حَقُّ وَاَنَّ ناکِراًوَنَکیراً حَقُّ وَ اَنَّ النَّشْرَ حَقُّ وَالْبَعْثَ حَقُّ وَاَنَّ الصِّراطَ حَقُّ وَالْمِرْصادَ حَقُّ وَالْمیزانَ حَقُّ وَالْحَشْرَ حَقُّ وَالْحِسابَ حَقُّ وَالْجَنَّةَ وَالنّارَ حَقُّ وَالْوَعْدَ وَالْوَعیدَ بِهِما حَقُّ یا حق ✍️ —————— 📝 گاه نوشته های من @RezaAhmadi_ir
📌 💠 عامل اصلی پریسا دیروز در سن 27 سالگی خودکشی کرد. مادرش در زمانی که او فقط 6 سال داشت از پدرش جدا شد و 5 ماه بعد، پس از ازدواج با مرد دیگری به ترکیه مهاجرت کرد. 8 ساله بود که پدرش به جرم حمل 35 کیلو مواد مخدر دستگیر و اعدام شد. پس از آن تحت سرپرستی دایی‌اش که فردی مذهبی بود قرار گرفت. در 16 سالگی دلباخته‌ی فروشنده مغازه لباس زنانه فروشی کنار هنرستان‌شان شد و یک سال بعد علی رغم مخالفت دایی‌اش با او ازدواج کرد و آنها را ترک کرد. سه سال بعد با داشتن یک فرزند 2 ساله به دلیل خشونت و خیانت‌های آشکار شوهرش از او توافقی طلاق گرفت و تمام مهریه‌اش را بخشید. پس از طلاق به عنوان فروشنده در یک مرکز خرید مشغول به کار شد. 18 ماه بعد به‌طور اتفاقی در همان مرکز خرید با یک کارگردان سینما آشنا شد که از او برای ایفای نقشی دعوت کرد. پس از ایفای دو نقش فرعی در سینما، برای نقش اول سریالی تاریخی برای شبکه نمایش خانگی با دستمزد عالی دعوت شد. وقتی برای بستن قرارداد به دفتر فیلم‌سازی رفت، تهیه کننده قرارداد را مشروط بر آن کرد که به عقد موقتش درآید. پریسا که نمی‌خواست شانس ستاره شدن را از دست بدهد به عقد موقت تهیه کننده درآمد. یک ماه بعد، از او باردار شد. از آنجا که فیلم هنوز در مرحله‌ی پیش تولید بود و قرار بود چهار ماه بعد فیلم‌برداری آغاز شود به دلیل بارداری از کار کنار گذاشته شد. مدتی بعد تهیه کننده رهایش کرد و از او خواست دیگر سراغش نیاید. پس از آن دیگر برای هیچ نقشی از او دعوت نشد. او که سخت دچار آسیب روحی شده بود جنینش را سقط کرد و به توصیه‌ی هم خانه‌اش برای تسکین خود به نوشیدن مشروبات الکلی رو آورد. یک شب که برای تهیه‌ی الکل از خانه خارج شد از دخترش خواست کنار خیابان بماند تا او برگردد. همین که از خیابان رد شد دخترک دنبال او دوید، اتومبیلی به شدت با او برخورد کرد و دخترک در دم جان داد. پریسا ناگهان به اندازه‌ی سی سال شکسته شد. تا 27 سالگی یک بار دیگر به عقد موقت مردی درآمد که همسرش بچه دار نمی‌شد. از آنجا که او پیش از آن یک بار سقط جنین انجام داده بود دیگر نتوانست مجدد باردار شود. به همین دلیل آن مرد هم رهایش کرد. پریسا پس از آن به دلیل مصرف زیاد الکل دچار سرطان سینه شد و یک کلیه‌اش را از دست داد. افسردگی شدیدی گرفت و در نهایت خودکشی کرد. 🔻سوال: عامل اصلی تلخ کامی‌های پریسا را چه می‌دانید؟ الف: خدا ب: دایی مذهبی‌اش ج: سایر آدم‌های زندگی‌اش د: خودش ✍️ —————— 📝 گاه نوشته های من @RezaAhmadi_ir
🔸🔹🔸 ۱ بسم‌الله الرحمن الرحیم باز هوای محرم باز نوای حسین 🔻 آخرین بار که به سفر تبلیغی رفتم آخرین دهه اول محرم ما قبل کرونا بود. رفتم به پاسگاه‌های مرزی سرخس. اولین تجربه تبلیغی‌ام در فضای نظامی بود. فرصتی بود برای معاشرت و آشنایی بیشتر با افسران باصفای مرزبانی و سربازان غریب و مظلومش. اقامه پنج وعده نماز جماعت، قرائت زیارت عاشورا، منبر، روضه، نوحه، آموزش احکام، مشاوره و پاسخگویی به سوالات اعتقادی، اخلاقی و... کارهایی بود که هر روز انجام میدادم. در کنارشان حالم خوب بود و افسوس میخوردم چرا زودتر با این فضای بکر تبلیغی آشنا نشدم. پس از آن تصمیم گرفتم در مناسبت‌های تبلیغی بعدی هم به فضاهای نظامی این چنینی بروم. اما همان سال برای اولین بار اربعین به کربلا مشرف شدم. به همین خاطر نتوانستم دهه آخر صفر به تبلیغ بروم. بعد هم که کرونا آمد و از سفرهای تبلیغی باز ماندم. حالا بعد از دو سال باز هم در قطار هستم و راهی سفر تبلیغی. باز هم به محیط نظامی میروم. در این سفرها معمولا، نه دقیقا میدانم کجا می‌روم، نه به طور دقیق میدانم در چه فضایی و چگونه باید تبلیغ کنم. توکل بر خدا می‌کنم و راه میفتم. باور دارم امام حسین خودش همه چیز را درست می‌کند و هوایم را دارد. در سفر قبل، ارتباطم با بیرون از محیط نظامی کامل قطع بود. این بار را اما نمیدانم. «توقف برا نماز، بیست دقیقه» وقت نماز است و قطار برای نماز مغرب و عشاء در ایستگاه یزد توقف کرده است. زودتر در قطار وضو گرفته‌ام. باید سریع برای نماز پیاده شوم و خود را به مسجد ایستگاه برسانم. ادامه دارد ... ✍️ —————— 📝 گاه نوشته های من https://eitaa.com/RezaAhmadi_ir
یخچال وسط سالن چه می‌کند؟ چرا در خانه پیش است؟ ای وای حواسم نبوده در را باز گذاشته‌ام. در را می‌بندم و از چشمی بیرون را نگاه می‌کنم. چیزی معلوم نیست انگار کسی از بیرون روی چشمی را گرفته است. به سمت آشپزخانه می‌روم. آشپزخانه خالی است. خدای من دزد آمده. بر می گردم و مجدد به سالن نگاه می‌کنم تازه متوجه می‌شوم وسایل سالن هم جمع شده و همه جا به هم ریخته است. خیز می‌گیرم به سمت تلفن که با پلیس تماس بگیرم. سیم تلفن قطع شده است. فکر کن . فکر کن چه باید بکنی. حالا به تارا چه بگویم؟ چگونه از خواب بیدارش کنم که نترسد؟ گوشی تارا زنگ می‌خورد. بیدار می‌شود. شماره ناشناس است. مرا صدا می‌کند و می‌خواهد پاسخ تماس را بدهم. گوشی را می‌گیرم. - الو، بله؟ - از اسرائیل تماس گرفتم. شما برای یک عملیات انتخاب شدید. - مرگ بر اسرائیل. اشتباه گرفتید. - نه اشتباه نگرفتم. زیر تخت رو نگاه کن. پول، بلیت و برنامه سفر اونجا قرار داده شده. خم می‌شوم که زیر تخت را نگاه کنم، زیر پایم خالی می‌شود و در یک چاه عمیق سقوط می‌کنم. چشمانم را می‌بندم، دست و پا می‌زنم و نعره می‌کشم که کسی کمکم کند اما سرعتم بیشتر می‌شود و یکباره احساس خفگی می‌کنم. دارم می‌میرم که صدای تارا به گوشم می‌خورد. «بیدار شو، بیدار شو داری کابوس می‌‌بینی.» از جا می‌پرم و چشمانم را باز می‌کنم. از تخت به زمین افتاده‌ام و بر تمام بدنم عرق سرد نشسته . تارا می‌گوید «داشتی عربده می‌زدی دهانت را گرفتم. الآن خوبی؟» فقط نگاهش می‌کنم و نفس نفس می‌زنم. وقت نماز است. بلند می‌شوم. وضو می‌گیرم و آماده نماز صبح می‌شوم. ✍️ —————— 📝 گاه نوشته های من را 👈 دنبال کنید 🌹
کنار رفتن پرده و تماشای آن صحنه لحظه‌ای بیش نبود اما من دیگر اختیار از کف داده بودم. نزدیک بود از آن اندوه جانکاه در دم جان دهم که دوباره وارد شدی و باز مرا به آن حال زار و نزار یافتی. چشمانت پر از حیرت و سوال بود اما چیزی نپرسیدی. آمدی نزدیک و گفتی:« حاج آقا قبول باشه. می‌دانم منقلب شدی. درک می‌کنم. اما هیئت میخواد وارد حسینیه بشه. من بیشتر از این نمیتانم بیرون نگهشان دارم. بلند شو آبی به صورتت بزن کمی آرام بشی.» زبانم بند آمده بود. نگاهت کردم. دست لرزانم را آهسته به دستت دادم. همان‌طور که بلند گریه می‌کردم خود را به تو سپردم. زیر بغلم را گرفتی آهسته بلندم کردی و از بین جمعیت عبورم دادی تا آبی به صورتم بزنم و من هم‌چنان ... . از وقفه در عزاداری و سکوت یک باره‌ای که در فضا حاکم شد متوجه شدم که همه حیرت زده نگاهم می‌کنند و از خود می‌پرسند چه شده که شیخ به این حال و روز افتاده. سعی کردم حرمت میزبان را نگه دارم و خود را جمع کنم. عزاداران را به داخل حسینیه دعوت کردی. چند مشت آب به صورتم زدم و تلاش کردم ذهنم را به چیزی غیر از آنچه لحظه‌ای با تمام وجود حسش کردم مشغول کنم. دسته‌ی عزا وارد حسینیه شد و من در گوشه‌ای از صحن به حال خود نشستم تا آرام شوم. داغی که آن لحظه بر جانم نشسته بود تا مدتها رهایم نکرد و مرا از درون چون آهنی گداخته می‌سوزاند و مذاب می‌کرد. آمدی کنار در و با نگاه نگرانت دنبالم کردی. وقتی دیدی آرام شدم لبخند زدی و به داخل دعوتم کردی. بعد از آن هرگز سوالی نکردی. اگرچه نگاه پرسشگرت تا آخرین لحظه دنبال جواب بود و من نمی‌توانستم چیزی بگویم. اما حال که از میان ما رفته‌ای بیان ماوَقَع را برای خویش عاری از مفسده دیدم و به رسم قدردانی از میزبانی خالصانه‌ات و شاید برای سبک شدن خود لازم دیدم این مرقومه را در شرح‌حال آن روز تقدیم کنم. می‌دانم الآن که این نامه را می‌نویسم میهمان جدت سیدالشهدا شده‌ای. بر این حقیر منت بگذار و سلام این نوکر را به مولایش برسان. ارادتمند، شیخ عبدالزهرا ✍️ —————— 📝 گاه نوشته های من را 👈 دنبال کنید 🌹
به راه میفتیم. اولین خانم بدحجاب جز بیرون بودن موهایش مشکل دیگری ندارد. جواد که جثه‌اش از همه درشت‌تر است اولین نفری است که به او اشاره می‌کند و رد می‌شود. زن متوجه می‌شود ولی اهمیتی نمی‌دهد. چند قدم بعد برادر کوچکش محسن به او اشاره می‌کند که حجابش را درست کند. این بار زن درحالی که از این وضعیت متعجب است روسری‌اش را جلو می‌کشد و موهایش را می‌پوشاند. از این‌که زود به نتیجه رسیدیم خوشحالم. اما مورد بعدی اصلاً آسان نیست. دو دختر جوان حدود بیست و چند ساله بگو بخند کنان از روبرو می‌آیند که یکی از آنها شلواری زخمی با پاچه‌های کوتاه پوشیده، کفش‌هایش رو باز است و پاهایش بدون جوراب. دست‌هایش تا نزدیک آرنج بدون پوشش است. چهره‌اش‌ غرق آرایش و شالش از سرش رفته و پشت سرش روی کشی که به موهایش بسته متوقف شده. بالای مانتوی چسبانش باز است و گردنبندی به گردنش نمایان. آن دیگری هم وضعش چندان بهتر از او نیست. هنوز فاصله‌شان از ما زیاد است. متحیرم چنین کسانی را چگونه می‌شود نهی از منکر کرد. اصلاً تذکر هم بدهیم، چگونه می‌خواهند خود را بپوشانند. لباس و شالشان به گونه‌ای است که اگر بخواهند هم نمی‌توانند پوشش خود را درست کنند. در مورد چنین افرادی با بچه‌ها هماهنگ نکرده‌ام. حالا می‌خواهند به چه و چگونه اشاره کنند؟ نمی‌دانم. در همین فکرها هستم که دختران جوان نزدیک می‌شوند. ساسان که حالا جلوتر از همه است، در مقابلشان قرار می‌گیرد تا نگاهش کنند. وقتی توجه‌شان جلب شد، با دست راستش به پا تا سر آنها اشاره می‌کند، سر می‌جنباند و یک‌باره به حالت این که خاک بر سرتان کنند دستش را تکان می‌دهد و می‌رود. خنده‌ام می‌گیرد ولی لبانم را جمع می‌کنم و نمی‌گذارم خنده‌ام جلوه کند. سعی می‌کنم جدی باشم. باید بعد از پایان مأموریت بابت این حرکت مواخذه‌اش کنم. دختران جوان جا می‌خورند ولی اعتنا نمی‌کنند. شاید اگر یک فرد بزرگسال این حرکت را انجام داده بود به او پاسخی می‌دادند، ولی ساسان فقط یک نوجوان 14 ساله با قدی کوتاه و صورتی ریزنقش است. به همین دلیل حرکتش را جدی نمی‌گیرند. حالا نوبت کامران و محمد است. کامران از همه‌ی بچه‌ها ریزتر است. بسیار نمکین است و بازیگوشی و شیطنت از چشمانش می‌بارد. محمد هم رفیق صمیمی و پایه‌ی همیشگی شیطنت‌های اوست. همین‌طور که به دختران نزدیک می‌شوند، آستین‌ها و پاچه‌های شلوارشان را تا حد امکان بالا می‌کشند و به حالت خنده‌داری با ناز با هم صحبت می‌کنند و با عشوه در مقابل دختران حرکت می‌کنند. دختران که با این صحنه مواجه می‌شوند هم خنده‌شان می‌گیرد و هم از این که دو کودک، حجاب و رفتار نامتعارف آنها را به سخره گرفته‌اند معذب می‌شوند و به اطراف نگاه می‌کنند. شرایط برای من با دیدن نمایش کامران و محمد خیلی سخت‌تر شده است. عضلات شکمم از خنده منقبض شده و برای اینکه نخندم دهانم را باز می‌کنم، لپ‌هایم را با دست فشار می‌دهم و نفس عمیق می‌کشم. سه نفر دیگر از بچه‌ها بدون هیچ واکنشی سریع عبور می‌کنند و بعد بی‌صدا شروع به خندیدن می‌کنند. معلوم است که آنها هم مثل من گیج شده‌اند و نمی‌دانند باید چکار کنند. آخرین نفر قبل از من وحید است. وحید چهره‌ی مظلومی دارد و از همه آرام‌تر و مؤدب‌تر است. لبخند زنان به مغازه‌ها نگاه می‌کند و پیش می‌رود. حس می‌کنم نقشه‌ای در سر دارد. منتظرم ببینم او چه می‌کند. نزدیکشان که می‌رسد او هم مثل سایرین در مقابلشان قرار می‌گیرد. دختران حساس شده‌اند و انگار منتظر برخورد سوم هستند. نگاهش می‌کنند. همین‌طور که لبخند به لب دارد نگاهش را به سمت آنها می‌چرخاند، لبخندش تبدیل به اخم می‌شود. محجوبانه سرش را زیر می‌اندازد، گویی که خدا را متذکر می‌شود انگشت اشاره‌اش را به سمت آسمان نشانه می‌رود و تکان ریزی می‌دهد. خود را از مقابل‌شان کنار می‌کشد و آهسته عبور می‌کند. خدای من، وحید ضربه‌ی نهایی را زد. دختران که تحت‌تأثیر قرار گرفته‌اند، به هم نگاه می‌کنند. شال خود را جلو می‌کشند، موهای خود را می‌پوشانند و سعی می‌کنند کمی عفیفانه‌تر رفتار کنند. خدا را شکر این مورد هم بخیر گذشت. کمی که از آنها فاصله می‌گیریم، بچه‌ها را صدا می‌کنم و به یک لیوان آب هویج مهمانشان می‌کنم. ✍️ —————— 📝 گاه نوشته های من را 👈 دنبال کنید 🌹
📌 - دفعه‌ی قبل که رفتیم سفر، برق رفته بود و وقتی برگشتیم همه‌ چیزهای تو فریزر فاسد شده بود. از اون موقع دیگه چشممون ترسیده شده. ببخشید دیگه به شما زحمت دادیم. بسته‌های منجمد گوشت، مرغ، ماهی، میگو و سبزیجات را تحویل می‌دهد و می‌رود. مرد با لبخند به همسرش می‌گوید: «بلکه با گوشت و مرغ دیگران این فریزر احساس سیری کنه و الا همیشه گرسنه است بی‌نوا.» زن پاسخ می‌دهد: «حالا چه فایده داره فریزرت رو از مواد غذایی پر کنی بعد از ترس فاسد شدنشون حواله اش بدی به این و اون. همون بهتر که آدم به اندازه مصرف روزانه‌اش خرید کنه. راستی نمی‌خوای بگی یکی بیاد این فریزر رو درست کنه؟ انقدر برفک زده که می‌ترسم از کار بیفته، شرمنده‌ی مردم بشیم.» مرد فورا با تعمیرکار تماس می‌گیرد. تعمیرکار که می‌آید با همان نگاه اول متوجه می‌شود مشکل از نوار در است و با یک سشوار درست می‌شود. اما وقتی نگاهش به کشوهای پر از گوشت و مرغ و ماهی و میگو می‌افتد، کمی با داخل فریزر ور می رود و نگاهی به پشت یخچال می‌کند. می‌گوید: «دیفراستش از کار افتاده. برات عوضش می‌کنم یه دیجیتالش رو میذارم که دیگه خیالت راحت باشه.» - هزینه‌اش چقدر میشه؟ - یک میلیون‌ و دویست ✍️ —————— 📝«گاه‌نوشته‌های من» را 👈 دنبال کنید🌹
📌 گفت: «امروز مردم از شما آخوندها و آن دینتان بیزارند.» گفتم: مردم از هرکسی که خیال می‌کند فقط خودش می‌فهمد، فقط خودش اطلاع دارد، فقط خودش حق دارد و فقط خودش آزاد است بیزارند. مردم از دروغ، تکبر، غرور، خودخواهی، خودرأیی، دو رویی، کم کاری، منفعت‌طلبی، پایمال کردن حقوق دیگران، فساد و فتنه‌انگیزی بیزارند. مردم از کسی بیزارند که خود را صاحب آزادی مطلق و مصون از مجازات بداند و هر کس را که با او همراه و هم فکر نباشد خطاکار و لایق مجازات بشمارد. آیا این نیست که مردم از چنین کسانی بیزارند؟ و مگر نه این است که دین و مبلغانش در مقابل همین افراد قد علم کرده‌اند؟ ✍️ —————— 📝«گاه‌نوشته‌های من» را 👈 دنبال کنید🌹
📌 🔸گفت: قانون حجاب ظالمانه است و من به آن تن نمی‌دهم. کسی هم حق مجازات مرا ندارد. 🔹گفتم: لازمه‌ی ظالمانه بودن قانون حجاب این است که واضع آن ظالم باشد. چون وضع قانون ظالمانه ظلم است و آنکه ظلم کند عادل نیست. وحال آنکه واضع قانون خداوند است. و خداوند عادل است. عادل جز به عدالت حکم نمی‌کند. خداوند به وجوب حجاب حکم کرده است. پس . آنکه از قوانین عادلانه تعدی کند مجرم است و مستحق مجازات. ✍️ —————— 📝«گاه‌نوشته‌های من» را 👈 دنبال کنید🌹
📌 🔹گفت: هیچ جای قرآن نگفته بر همه‌ی زنها واجبه. بلکه خطاب آیات به زنان مؤمنه‌ست. کسی حق نداره همه رو الزام به رعایت حجاب کنه. 🔸گفتم: اولاً، خدا از غیر مؤمنین هم میخواد که مؤمن باشند. نه اینکه عده‌ای رو مؤمن قرار داده باشه و عده‌ای رو غیر مؤمن، بعد مؤمنین رو تکلیف کنه و غیر مؤمنین رو رها کنه آزاد باشند. ثانیاً، آیا حجاب برای فرد و جامعه خوبه یا بد؟ اگر بده چرا خدا امر به اون کرده؟ اگر خوبه چرا اون رو فقط برای زن‌های مؤمنه خواسته باشه؟ مگر فقط زنان مؤمنه اگر بی‌حجاب باشند جامعه به فساد کشیده میشه؟ یا فقط کشف حجاب زن‌های مؤمنه براشون ناامنی میاره؟ این همه آثار بی‌حجابی اختصاص به بی‌حجابی زنان مؤمنه داره؟ ثالثا، اگر امر به حجاب اختصاص به زنان مؤمنه داره، باید گفت وجوب حفظ نگاه و پاکدامنی هم اختصاص به مردان و زنان مؤمنه داره و دیگران لازم نیست چشمشون رو حفظ کنند و پاکدامن باشند. چرا که در این موارد هم مخاطب آیات مؤمنین هستند. آیا هیچ عاقلی قائل به این میشه؟ ✍️ —————— 📚 @RezaAhmadi_ir ♨️