eitaa logo
📝 گاه‌نوشته‌های من
67 دنبال‌کننده
53 عکس
35 ویدیو
3 فایل
📚 کانال شیخ رضا احمدی کارشناس کلام اسلامی کارشناس ارشد مدرسی علوم عقلی کارشناس مشاوره و پاسخگویی به شبهات دینی مشاور مذهبی، مدرس، نویسنده و پژوهشگر ✅ ارتباط با ادمین کانال: 📬 @RezaAhmadi_PM
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 💠 نصیحت درست و بموقع یادم میاد خیلی سال پیش، زمان کودکی، یه سال عید غدیر به رسم هر ساله با رفقا رفتیم عید دیدنی سادات محله یکی از خونه ها که رفتیم و نشستیم ، مدتی نگذشته بود که یدفعه پدرم _حفظه الله_ از در وارد شدن و کسانی که ایشون رو میشناختند به احترامشون از جا بلند شدند و براشون جایی باز کردند که بنشینن ولی من، کودکانه محکم سر جای خودم نشسته بودم و انگار نمیدونستم در اون لحظه باید چکار کنم 🤦🏻‍♂️ در همین حین آقایی که کنار من بود یَقَمو گرفت و بلندم کرد و کشیدم کنار و به پدرم تعارف کرد که سرجای من بنشینه، بعد چهره‌شو در هم کشید و تو گوشم آهسته گفت : خجالت نمی کشی پدرت اومده و از جات تکون نمیخوری؟ تو قبل از همه باید بلند می شدی و جاتو به او می دادی. یه لحظه جا خوردم انتظارشو نداشتم در عالم کودکی، هم خجالت زده بودم از نادونی خودم و هم عصبانی از تذکری که اون بنده خدا بهم داده بود. بهم برخورده بود. با خودم می گفتم حالا من یه بچگی ای کردم ، دیگه چرا به روی من میاری؟ تا مدتها ذهنم درگیر اون اتفاق بود خوب که فکر کردم دیدم عجب کار سنجیده ای کرد، اگه اون روز این کارو نکرده بود، خدا میدونه کِی من می فهمیدم که چطور در مقابل پدرم باید رفتار کنم من ندونسته کوتاهی کردم و تذکری که اون بنده خدا بهم داد باعث شد برا همیشه ادب به مقام پدر رو فراموش نکنم و از این بابت همیشه ممنونشم 🙏 پ.ن: از تذکر و موعظه‌ی آدمای دلسوز ناراحت نشیم و خرده نگیریم شاید خوب که فکر کنیم متوجه بشیم حق با اون‌هاست و باید ممنونشون هم باشیم 🌱 یا حق 🌱 ✍️ _____________ گاه نوشته های من 📝 @RezaAhmadi_ir
📌 🚫 جَو گیر نشیم خیلی سال پیش در دوران نوجوونی با دوستان، زمینی رو برای مسابقه فوتبال هماهنگ کردیم و مسابقه رو شروع کردیم. اواسط بازی انقدر هیجان زده و گرم بازی شده بودم که دیگه نه چشمام درست میدید و نه گوشام درست میشنید. مصمم بودم که هر جوری شده گل بزنم. لحظه ای بدون اینکه به زمین یا بازیکنا دقت کنم پا به توپ شدم و با سرعت هرچه تمام تر هرکس نزدیکم میومد دریبل میزدم و به سمت دروازه می دویدم. نزدیک دروازه که رسیدم خواستم توپ رو به سمت دروازه شلیک کنم که یک آن به خودم اومدم و متوجه شدم هم تیمیام دارند همگی فریاد میزنند: داداش داری چه می کنی؟ اون دروازه ی خودمونه. خشکم زد. سرم رو بالا گرفتم دیدم به جای زمین حریف در زمین خودمون هستم و کسانی رو که دریبل زدم یارهای خودم بودن و الآن آماده ی زدن یه گل بخودی تاریخیم. پ.ن: وقتی گرم بازی شدی، مواظب باش به کدوم سمت حمله میکنی و کیا رو پشت سر میذاری و به کی گل میزنی. مبادا بزنی رفیق. ✍️ _____________ گاه نوشته های من 📝 @RezaAhmadi_ir
📌 یه شب که توی صحن مسجد مقدس مشغول پاسخگویی به مراجعین بودم، جوونی اومد سراغم و گفت حاج آقا یه چیزی میخوام بگم ولی روم نمیشه. گفتم مشاوره میخوای؟ گفت یه جورایی آره. گفتم پس چند لحظه صبر کن من پاسخ این خانم ها رو بدم بعد دربست درخدمتم. چند لحظه شد چند دقیقه. چون خانم ها پشت هم سوال می پرسیدن کمی طول کشید. بعد که رفتند، اون جوون اومد جلو و گفت: - حاج آقا من بچه تهرانم. حقیقتش خیلی حالم بده. - چرا ؟ چی شده؟ - راستش من گناهی نیست که نکرده باشم یعنی شرایط گناه همه جوره برام مهیاست و روزی نیست که بدترین گناها ازم سر نزنه، ولی هنوز ته دلم بابت انجامشون ناراحت میشم و بعدش عذاب وجدان میگیرم. بارها هم توبه کردم ولی به ساعت نرسیده باز گناه می کنم. دست خودم نیست در مقابل گناه مقاومتی ندارم. با تمام این حرفا قرار ثابتمه که حداقل ماهی یکی دو بارو بیام جمکران. - چطور؟ - نمی دونم ، این جا که میام حال دلم عوض میشه. حال و هواشو دوست دارم. ولی میدونم همین الآن که از اینجا برم در اولین فرصت عرقی میخورم و با یکی ... - بسه عزیزم ادامه نده، فهمیدم. خب حالا از من چی میخوای؟ - میخوام بگی چیکار کنم از این وضع خلاص شم. من اهلبیتو دوست دارم، امام زمانو دوست دارم، خیلیم ازش خواستم کمکم کنه ولی انگار دوستم نداره، جوابمو نمیده. یه نگاهی کرد به مسجد و گفت آقا تو هم با ما کاری نداری، محلمون نمیذاری شایدم ازم بدت میاد و إلّا بعد این همه خواستن جوابمو میدادی. تا اومدم صحبتمو شروع کنم یه خانمی از دور صدا زد حاج آقا ببخشید! نگاه کردم دیدم یه خانم محترمه ای چمدون به دست داره میاد سمتمون. گفتم بفرمایید. اومد نزدیک، چمدون رو گذاشت رو میز و باز کرد. گفتم این چیه؟ گفت راستش این ، از کربلا آوردم. داشتم از مسجد میرفتم نگاهم افتاد به شما به دلم افتاد بیارم شما هم متبرک بشید. نگاه کردم به اون جوون گفتم: بسم الله، اول شما. دیدم بُهت زده داره به پرچم نگاه میکنه. گفتم دستی بکش به پرچم متبرک شو. دستاشو برد پشتش و گفت نه، دیدم اشک تو چشمش حلقه زد. اصرار نکردم . خودم دستی به پرچم کشیدم بوسه ای زدم و از اون خانم تشکر کردم. چمدون رو بست و رفت . چند قدمی رفته بود که اون جوون آروم با صدای لرزون گفت حاج آقا میشه بگی برگرده . گفتم حتما. اون خانم رو صدا زدم، برگشت و چمدون رو باز کرد. جوون همونطور که دستش پشتش بود کامل خم شد و پرچم رو بوسید، ولی چند لحظه این حالتش طول کشید، انگار یه چیزی زمزمه کرد و بعد ایستاد، دیدم به پهنای صورت داره اشک میریزه. عجیب حالش منقلب شده بود. گفتم اینطور که معلومه خود آقا جوابتو داد. داخل غرفه ی پشت کسی نیست، برو با خودت خلوت کن. با حرف بزن، بگو از گناهایی که انجام میدی بیزاری. بگو دیگه به سمت گناه نمیری. بگو که فهمیدی آقا حواسش بهت هست. بگو که فهمیدی کلید حل مشکلت امام حسینه. رفت توی غرفه ی نیمه ساخته و تاریک پشت، صدای هِق هِقش بلند شد، مدتی طولانی گریه می کرد و ناله میزد إنقدر که توجه همه رو به خودش جلب کرد. حالش خریدنی بود. کمی که آروم شد، اومد بیرون و بهم گفت به همون پرچم قسم دیگه گناه نمی کنم. رو کرد به مسجد و دست به سینه گذاشت و گفت آقا ممنون. بازم میام ولی الآن باید برم، لازمه کارایی رو انجام بدم. خداحافظی کرد و رفت. ✍️ —————— 📝 گاه نوشته های من @RezaAhmadi_ir
📌 💠 خادمان ما چند سال پیش برای تبلیغ دهه ی اول محرم اعزام شدم به یه روستایی که جمعیت زیادی نداشت. در بدو ورود با یه حسینیه مواجه شدم که بهم گفتن اینجا محل استقرار شماست. در زدیم و سیدی در رو باز کرد، دیدم خانواده اونجا زندگی می کنه. تعجب کردم . گفتم داستان چیه ؟ سید گفت اینجا خونه ی منه . بفرمایید داخل، نفسی تازه کنید تا براتون توضیح بدم. بعد از ورود و پذیرایی، سید گفت: این جوون که می بینی پسرمه. علاوه بر این پسر، پسر جوان دیگه ای داشتم که خیلی عاشق امام حسین ع بود. شیفتگی عجیبی داشت. ایام محرم که می شد یه تنه همه ی کارهای برپایی عزای حضرت رو انجام میداد و هیئت به پا می کرد. چند سال پیش در اثر یه سانحه از دستش دادیم. خیلی سوختیم. بعد از اون تصمیم گرفتم طبقه ی پایین خونه رو به نام پسرم حسینیه کنم و از اون به بعد خودمون طبقه ی بالا زندگی می کنیم. در این سالها هم هر روحانی ای میاد، در همین حسینیه مستقر میشه و مراسمات روستا هم همینجا برگزار میشه. خانواده ی خیلی محترم ، خوب ، باصفا و مهمون نوازی بودن. خاطرات جالبی از اون چند روزی که در خدمتشون بودم دارم. یادمه یه روزی مادر خونه اومد نشست به درددل کردن و از داغ جوونی که از دست داده بود و جریان حسینیه و روحانیونی که هر سال منزلشون میان گفت تا رسید به یه خاطره که بدجوری حالمو دگرگون کرد. می گفت هر سال یه روحانی مُسِنّ برای مناسبتهای مختلف برامون می فرستادن. تا اینکه یه سال دیدیم طلبه ی جوانی رو فرستادن. خیلی ناراحت و عصبانی شدم. رفتم به سید گفتم: چرا این جوون رو برای ما فرستادن؟ ما دختر جوون تو خونه داریم. این اصلا درست نیست، همین فردا میفرستیش بره و میگی یکی دیگه بفرستن. سید گفت خانم فرقی نمی کنه این هم یه طلبه ست مثل قبلیا. گفتم نه این جوونه، درست نیست وقتی ما دختر جوون داریم یه مرد جوون بیاد چند روز تو خونمون بمونه. خلاصه قرار شد فردا بفرستیمش بره. شب شد. حوالی سحر که همه خواب بودیم با یه صدایی به هوش اومدم، دیدم صدای دخترمه. رفتم بالای سرش دیدم تو خواب داره می لرزه و گریه می کنه و یه دفعه از خواب پرید. گفتم چی شده ؟ نمی تونست حرف بزنه. مدتی رو فقط گریه می کرد. وقتی آروم تر شد، گفت مامان خواب حضرت زهرا س رو دیدم. حاج خانم به اینجای صحبت که رسید خودش شروع کرد به اشک ریختن و دخترشو صدا کرد و گفت بیا خودت تعریف کن. دختر خانوم اومد و تعریف کرد که بله در عالم خواب یه خانوم جوونی رو دیدم که بهم الهام شد حضرت زهراست. خیلی ناراحت و عصبانی بود، بهم گفت برو به مادرت بگو اینها پیر و جوانشون هستند و برای ما خیلی عزیزند و حرمت دارند. مبادا دیگه به خودت اجازه بدی در موردشون گمان بد ببری و بد حرف بزنی و باهاشون بد رفتار کنی. این رو گفت و من از خواب پریدم و از این که حضرت زهرا رو دیده بودم حال خودمو نمی فهمیدم و فقط اشک می ریختم. بعد که خواب رو برای مادرم تعریف کردم، ازش پرسیدم قضیه چیه؟ جریان رو برام تعریف کرد و گفت اشتباه کردم. نفهمیدم. حاج خانم گفت صبح که شد به سید گفتم دست نگه دار، بذار باشه، قدمش به روی چشم، از این به بعد هر ای بیاد خودم خدمتشو می کنم. غرض اینکه حاج آقا، وجود شما برای ما باعث برکته، هر کاری دارید بگید ما دربست درخدمتیم. اینها رو گفتند و رفتند. من موندم و بار سنگینی که بیش از پیش رو دوش خودم احساس می کردم. احساسی که از اون روز دیگه رهام نکرد. ما کجا و محبت و الطاف خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها خانوم انقدر به امثال من حقیر و ناچیز توجه دارند و ما ... . خانوم جان، بابت کوتاهی هامون شرمنده ایم ... ✍️ —————— 📝 گاه نوشته های من @RezaAhmadi_ir
📌 💠 نقطه‌ی صفر مرزی اولین بار بود که آن همه آدم و خانواده‌هایی را می‌دیدم که تشنه، گرسنه، زیر آفتاب سوزان، در یک غربت عجیب، سبک بار، با پای پیاده عزم سفر کردند؛ آدم‌هایی که بدون هیچ آلایشی روی خاک نشسته و چشم به دوردست دوخته بودند تا شاید فرجی شود و از بی‌سر و سامانی نجات پیدا کنند. آوارگان سرزمینی غریب اما نه از سر ترس و فرار از شمر و خولی‌های وطن، نه به امید رسیدن به آرزوهای خفن؛ آدم‌هایی را می‌دیدم که در شهرشان برای خود کسی بودند اما در آن نقطه هیچ هیچ‌ بودند، درست مثل من. من هم دیگر یکی از آنها بودم. ما دل به دریایی زده بودیم که قرار بود به اقیانوس وصل شود. با تمام وجود آمده بودیم که غرق شویم. غرق در اقیانوسی پر جاذبه که وصفش ما را به آن حال و روز کشانده بود. بعد از ساعت‌ها سردرگمی بالأخره ماشین‌های وَن از راه رسیدند و ما به راهی که در پیش گرفته بودیم ادامه دادیم. در ماشین ما، غیر از یک زوج جوان، همه مردهای جوانی بودند که اگرچه ظاهرشان غلط‌انداز بود اما در طول مسیر، با مرام و معرفت‌شان نگاهم را نسبت به خود تغییر دادند. آن زوج، حال جسمی‌شان رو به راه نبود. معلوم بود از گرمای شدید، تشنگی و گرسنگی دچار ضعف شدیدی شده‌اند. جوان‌ها هم که این را فهمیده بودند، برای اینکه آنها راحت باشند، علی‌رغم تعداد زیادشان و محدودیت فضای وَن و ناهمواری مسیر، روی پای یکدیگر نشستند و سعی کردند فضای راحت‌تری برای نشستن آن‌ها ایجاد کنند. هر جا هم که ماشین در بین راه برای استراحت توقف می‌کرد، اول به آنها رسیدگی می‌کردند و آب و غذا برایشان می‌آوردند. بعد از ساعت‌ها انتظار، آن مسیر طولانی، پر پیچ و خم و ناهموار به انتهای خودش رسید؛ همان جایی که همه‌ی ما انتظارش را می‌کشیدیم. ما دیگر به مقصد و مقصودمان رسیده بودیم. آنجا دیار عاشقان، بهشت زمین، کربلای معلّا بود و ما زائران اربعین حسینی. ✍️ —————— 📝 گاه نوشته های من @RezaAhmadi_ir
📌 💠 مهرماه سال 1391 ه.ش، شب میلاد امام رضا علیه‌السلام، مدرسه شریفه اباصالح عج آن شب، حال عجیبی داشتم. از چند روز قبل که تصمیم گرفتم معمّم شوم گویی پل صراط را در همین دنیا در مقابل چشمان خود می‌دیدم. ترس بر وجودم مستولی شده بود. قرار بود تن به مسئولیت خطیری دهم. بیم آن که در انجام وظیفه ناتوان باشم افکارم را مشوش کرده بود. تا آن شب، معنویت واقعی، اتصال به حضرت حق و کسب رضایت امام زمان را در عُرَفا و سیر و سلوک آنها دنبال می‌کردم و آن را برای خود امری دست نیافتنی می‌پنداشتم. اما آن شب ... بسم الله الرحمن الرحیم . بإذن الله و اذن رسوله و اذن خلفائه المعصومین صلوات الله علیهم اجمعین. قبا را بر تن کردم. عبا را بر دوش گرفتم. عمامه را تحویل دادم. منتظر در گوشه‌ای از سالن بیرونی نشستم. ناآرام بودم و غرق در فکر. گاهی صلوات می‌فرستادم. گاهی استغفار می‌کردم. گاهی نجوا می‌کردم: خدایا خودت عاقبت ما را ختم به خیر بگردان. گاهی به امام زمان متوسل می‌شدم. گاهی برمی‌خاستم. چند قدمی راه می‌رفتم ، باز می‌نشستم و انتظار می‌کشیدم. تا اینکه... حس کردم به یک‌باره فضا منقلب شد. اتفاقی افتاده بود. ناخواسته از جا کنده شدم. به سمت پله‌ها رفتم. از میان پله‌ها چهره‌ای نورانی نمایان شد که عصا به دست از پله ها پایین می‌آمد. هیبت معنوی‌اش مرا مات و مبهوت کرده بود. از پله‌ها که پایین آمد، نگاهم کرد. سلام کردم. با لبخند سلامم را پاسخ گفت و سری تکان داد. ومن آرام شدم. آرامِ آرام. اولین بار بود که حضرت را از نزدیک می‌دیدم. عظمت معنوی‌ای را که سالها در عُرَفا می کاویدم، آن لحظات در وجود ایشان یافتم. ایشان که به آن معنا عارف نبود! پس چطور ... !؟؟؟ وقتی نامم را برای عمامه گذاری خواندند، سریع از جا برخاستم. چند قدم برداشتم و در مقابل ایشان زانو زدم. نگاهم را به ایشان دوختم. برایم دعا کردند و فرمودند: جَعَلَکَ الله مِنَ العُلماءِ العامِلین و مِن أنصارِ الدین. لبخند زدند. بسم الله الرحمن الرحیم گفتند و عمامه را بر سرم نهادند. و من آرام بودم. آرامِ آرام. دعای ایشان پاسخی بود برای پرسشی که در ذهنم ایجاد شده بود . از همان موقع دعای خیر ایشان را که در چهار نکته خلاصه می‌شد: توجه و وابستگی به لطف الهی، علم، عمل و نصرت دین خدا، نصب‌العین خود قرار دادم. دیگر نترسیدم. مردد نشدم و در تمام مدتی که از آن شب می‌گذرد آرام هستم. آرامِ آرام. ✍️ —————— 📝 گاه نوشته های من @RezaAhmadi_ir
🔸🔹🔸 ۱ بسم‌الله الرحمن الرحیم باز هوای محرم باز نوای حسین 🔻 آخرین بار که به سفر تبلیغی رفتم آخرین دهه اول محرم ما قبل کرونا بود. رفتم به پاسگاه‌های مرزی سرخس. اولین تجربه تبلیغی‌ام در فضای نظامی بود. فرصتی بود برای معاشرت و آشنایی بیشتر با افسران باصفای مرزبانی و سربازان غریب و مظلومش. اقامه پنج وعده نماز جماعت، قرائت زیارت عاشورا، منبر، روضه، نوحه، آموزش احکام، مشاوره و پاسخگویی به سوالات اعتقادی، اخلاقی و... کارهایی بود که هر روز انجام میدادم. در کنارشان حالم خوب بود و افسوس میخوردم چرا زودتر با این فضای بکر تبلیغی آشنا نشدم. پس از آن تصمیم گرفتم در مناسبت‌های تبلیغی بعدی هم به فضاهای نظامی این چنینی بروم. اما همان سال برای اولین بار اربعین به کربلا مشرف شدم. به همین خاطر نتوانستم دهه آخر صفر به تبلیغ بروم. بعد هم که کرونا آمد و از سفرهای تبلیغی باز ماندم. حالا بعد از دو سال باز هم در قطار هستم و راهی سفر تبلیغی. باز هم به محیط نظامی میروم. در این سفرها معمولا، نه دقیقا میدانم کجا می‌روم، نه به طور دقیق میدانم در چه فضایی و چگونه باید تبلیغ کنم. توکل بر خدا می‌کنم و راه میفتم. باور دارم امام حسین خودش همه چیز را درست می‌کند و هوایم را دارد. در سفر قبل، ارتباطم با بیرون از محیط نظامی کامل قطع بود. این بار را اما نمیدانم. «توقف برا نماز، بیست دقیقه» وقت نماز است و قطار برای نماز مغرب و عشاء در ایستگاه یزد توقف کرده است. زودتر در قطار وضو گرفته‌ام. باید سریع برای نماز پیاده شوم و خود را به مسجد ایستگاه برسانم. ادامه دارد ... ✍️ —————— 📝 گاه نوشته های من https://eitaa.com/RezaAhmadi_ir