✨﷽✨
...خــاطــراتــــ ســفیـــر
📕
#قسمت_اول :{معیارمہم من از نظر استاد}
#پارت_2
انتظار همه جور حرفی رو داشتم به جز همین یکی رو اما خوب نیازی به از قبل فکر کردن نبود ،جوابش خیلی واضح بود گفتم :«البته»
تلفن را برداشت و زنگ زد به یه نفر دیگه به اول نمیدونستم کیه ،
آقایی که قیافه اش اصلا شبیه فرانسویا
نبود ،اما ژســت و اداهاش چرا .
اومد توی اتاق. جلو اومد که دست بده،
دستم رو روی هم گذاشتم و عذرخواهی کردم و توضیح دادم که من مسلمانم من نمیتونم با شما دست بدم .
بعدها فهمیدم اون آقا که معاون اون لابراتوار بود ،خودش یه مسلمان مراکشیه؛ از اون افرادی که اصرار دارند از خود اروپاییها هم اروپایی تر رفتار کنن!
آقاهه یه نگاهی کرد به خانم استاد و با هم از اتاق رفتن بیرون؛اما به مدت فقط چند ثانیه.
آقاهه یه جوری بود، خدا رو شکر می کردم که اون استادم نیست ...
استاد اومد بدون اینکه بخواد چیزی درباره من بدونه، گفت :«فکر نمیکنم بتونیم با هم کار کنیم به خصوص که تو هم میخوای اینجوری بیا دانشگاه ...غیر ممکنه ...اون هم توی انسم!»
توی سرم، که تا چند دقیقه قبل از زلزله و هیاهوی حرف های جورواجور بود یهو ساکت شد ؛اما صدای فریاد اعتراض دلم را میشنیدم.
بلند شدم خیلی سخت بود ولی دوباره بهش گفتم ترجیح میدم عقایدم را حفظ کنم تا مدرک دکتری انسم را داشته باشم .
گفت :«هرطور می خوای!»
••••
توی قطار، موقع برگشتن به شهر خودم ،به این فکر می کردم که میزان دانش و توانمندی علمیم چقققققدر توی این کشور مهمه... و خب البته اینکه موهام دیده بشه مهمـتره!
نمیدونم چرا بغض کرده بودم. به خودم گفتم:« چته؟ اگه حرفی رو که زدی قبول نداشتی و همینجوری یه چیزی پروندی که بیخود کردے دروغ گفتی؛ اما اگه قبول داری، بیخود ناراحتی. تو بودی و استاد .اما خدا هم بود .انشاالله که هر چی هست خیره .»یه هفته بعد برای ثبتنام توی لابراتوار سهپهانآی(CPNI) آنژه عازم شهر آنژه(Agers) شدم.
#ادامہ_دارد...
📝
#خاطرات_سفیر♡
╔═🌸🍃════╗
@Emame_ASR
╚════🍃🌸═╝