عشقدیرینه💞
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وپنجاهویک باصدای مهراد به خودم اومدم.. _رسیدیم خانومم پیاده
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وپنجاهودو
به قبربابا وترمه ی قهوه ای رنگ روش خیره شده بودم که صدای مهرادو پشت سرم شنیدم... _پاشو بریم! باتعجب نگاهش کردم.. ردنگاهشو دنبال کردم وبه عماد رسیدم.. ریش گذاشته بود.. چقدر بهش میومد.. بیشتراز سبحان عوضی به آغوش برادری مثل عماد نیاز داشتم اما چه فایده که شوهرم یه مرد دیوونه بود!! مهراد_ به چی نگاه میکنی؟ عشقت اومده؟ باحرص دندون هامو روی هم ساییدم وگفتم: _پرتو پلا نگو! مادر وجون وآقاجون اومدن سمتم وازم خداحافظی کردن.. مادرجون_ خدارحتمش کنه.. عمر دست خداس یه وقت بخاطر حکمت خدا خودتو نابود نکنیا!! چشمامو روی هم گذاشتم وقطره اشکم روی روسریم چیک! آقاجون_ دخترم خداپدرتو بیامرزه.. غصه نخور یکی یه دونه ام.. بجای گریه کردن چندخط قرآن توشه ی راهش کن.. ما دیگه میریم.. ظهر برمیگردیم.. مهری داروی قلبشو نیاورده حالش مساعد نیست!! مهراد_صبرکن بابا ماهم میایم! نگاه پراخمی بهش انداختم که گفت: _پاشو تاعصبی نشدم.. پاشو! _حالیت هست چی میگی؟ جا ومکان رو فراموش کردی مثل اینکه! مهراد_ صحرا بشمار۳بلندمیشی دوباره تکرار نکنم.. مادرجون_ چیزی شده؟ ازجام بلندشدم وهمزمان آهسته گفتم: _دارم برات! وروبه مادرجون بلند ادامه دادم: _منم باید تاخونه برم وبرگردم.. بیاید باهم بریم! مامان متوجه ام شد.. _صحرا مادر؟ میری؟ نگاهی به عماد ومهراد انداختم که متوجه منظورم شد وگفت: _برمیگردی!؟ _آره
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات
😌😘😍❤️🔥