eitaa logo
عشق‌دیرینه💞
22.5هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
تو، شدی همون زیباترین تجربه♥️🖇️ تبلیغاتمون😍👇🍬 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 #هر‌گونه‌کپی‌برداری‌حرام‌است‌‌وپیگرد‌‌قانونی‌و‌‌الهی‌دارد‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده❌
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وهفتاد _مطمئنی نمیخوای برسونمت؟ درحالی که چمدون سنگینمو روی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 2ساعت توی راه بودیم تا بالاخره تاکسی جلوی خونه ام ایستاد و با خوشحالی کرایه رو حساب کردم و به سمت خونه پرواز کردم.. سعی کردم به اون دونفر فکرنکنم و به آرامش خونه ام فکرکنم وخداروشکر کنم واسه نعمت بزرگی که بهم داده.. به خونه که رسیدم اول خونه رو گرد گیری کردم و بعد یه دوش طولانی با آب داغ داغ خودمو مهمون کردم.. به هرجای بدنم که دست میکشیدم یاد دست های مهراد میوفتادم.. هم غرق لذت میشدم هم تنفر.. بافکر کردن به اینکه بااون عفریته بوده دلم هول میشد! موهامو همونطوری خیس توی حوله پیچیدم وسرماخوردیگمو بی محلش کردم.. دلم یه غذای مفصل میخواست و دلم لک زده بود واسه قرمه سبزی.. به ساعت نگاه کردم 10شب بود.. یعنی میتونستم درست کنم؟؟ هرچقدر سعی کردم دلمو قانع کنم نشد و آخرشم با کمک زود پز و کلی سروصدا ایجاد کردن قرمه سبزی وسالاد شیرازی درست کردم و ساعت 12 شب آماده شد! یه عالمه واسه خودم غذا کشیدم و آماده خوردن شدم که زنگ صدای زنگ واحد باعث شد از ترس چشمام گرد بشه.. ترسیده به ساعت نگاه کردم.. کیه که زنگ پایینو نزده و مستقیم وارد آپارتمان شده!! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وهفتادویک 2ساعت توی راه بودیم تا بالاخره تاکسی جلوی خونه ام
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 توی چشمی رونگاه کردم و بادیدن مهراد هم خیالم راحت شد هم عصبی شدم.. واسه چی اومده بود؟ دلم نمیخواست فکر اشتباهی درباره ی من بکنه.. توهمین فکرهابودم که زنگ دوباره به صدا دراومد وباعث شد که بترسم وسرم محکم بادر برخورد کنه.. اوووف خدا بگم چیکارت کنه آبروم رفت.. دررو باز کردم و بادیدن لبخندش حرصم گرفت.. البته حقم داره بخنده از پشت در هم میشد نوع ترسیدنم رو تصور کرد.. _سلام.. _سلام! این وقت شب؟؟؟ اینجا چیکار میکنی؟؟ اخم بین ابروهاش نشست وگفت: _کاراشتباهی کردم؟ ای بابا.. این چه طرز سوال پرسیدنه آخه.. _انتظار نداری که دعوتت کنم داخل؟ ابروی بالا انداخت و با نگاهی خاصی که انگار شیطون شده بود گفت: _نه نیازی نیست خودم میام داخل.. این حرفو زد و باکمال پرویی منو کنار زد و وارد خونه شد! چشمام گرد شد.. چه رویی داره این بشررر.. سعی کردم گیج بازی رو کنار بذارم وبه خودم بیام.. به لباسم نگاه کردم.. تیشرت یشمی وشلوار برمودا مشکی.. خوب بود! صدای متعجبش باعث شدازفکر بیام بیرون.. _ داشتی شام میخوردی؟ بدون حرف عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم.. _رنگت پریده چیزی شده؟ بازم باهمون نگاه بهش نگاه کردم که جدی شد وادامه داد؛ _منتظر کس دیگه ای بودی؟ _نه! _اما..... بی حوصله در رو بستم و حرفشو قطع کردم_ سرما خوردم! به سمتم اومد و توی نیم قدمیم ایستاد گفت؛ _ اگه ناراحتی برم! _غروب همه حرفامو واضح بهت گفتم مهراد..اما انگار جدی نگرفتی.. نمیخوام دیگه عذاب بکشم وفکرکنم این حقم باشه! دستمو گرفت وگفت: _موضوع حاملگی چرت وپرتی بیش نبود و حتی اونقدر ترسیده بود که حرفشو انکار کرد و ادعا داشت که اون حرفو نزده.. تکلیف ازاین روشن تر؟ دیگه دلیل دوری کردنمون واسه چی بود؟؟ _اما من به راحتی ها باور نمیکنم و باید بهم مدرک نشون بدی ازهمه مهتر باید بدونم بعداز طلاق دادن من رابطه ات با ترلان تاکجا پیش رفته و.... میون حرفم پرید و عصبی گفت: _این دیگه چه مسخره بازییه؟؟ سنگ ازاین بزرگ ترنبود جلوی پا بندازی واسه دوری کردنت؟ ترلان ازاولشم نقشه بود و هیچوقت واقعیت نداشت.. درست مثل آرشا @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وهفتادودو توی چشمی رونگاه کردم و بادیدن مهراد هم خیالم راحت ش
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 حرصم گرفت با عصبانیت به طرفش رفتم وفاصله رو کامل پرکردم وگفتم: _من آرشا رو ثابت کردم و تا ازخودش نپرسیدی و کتکش نزدی حقیقتو نفهمیدی حتی از یک قدمی من هم رد نشدی.. اونقدر جدی بودی که نمیشد دوست داشتنتو حدس زد.. انتظار داری با اون سابقه ی خرابت حرفاتو باور کنم؟ انتظار نداشته باش مهراد خان چون باور نمیکنم و تلاش بیهوده.... خدایا چطور میتونم جلوی خودمو بگیرم درحالی که این مرد تمام احساسمو به یک باره تو مشتش میگیره! قبل از اینکه کنترل مغزمو ازدست بدم با صدایی که یه کوچولو بالا رفته بود گفتم؛ _مهراد برو بیرون.. همین الان برو بیرون! فاصله ای که عقب کشیده بودمو با قدم هاش پر کرد وبانگاهی خاص که مخصوص مهراد بود گفت؛ _ببین.. قلبت داره برای من میزنه.. از چی فرار میکنی؟ _آره قلبم برای تومیزنه اما تاوقتی میزنه که بهم ثابت کنی اون زن حامله نیست و... دستموگرفت.. روی قلبش گذاشت.. بازهم فراموش کردم حرفمو.. _صدای قلبمو میشنوی؟ فقط نگاهش کردم.. داشتم توی آتیش عشقش پرپر میزدم.. _میشنوی صحرا؟ 5ساله که هرثانیه اش واسه تو میزنه.. _اما این توبودی که درخواست طلاق دادی.. اونقدر عقب رفتم وجلو اومد که به دیوار چسبیدم و تن مردونه اش توی دیوار محاصره ام کرده بود.. دستمو که روی قبلش بود توی مشتش فشار داد وگفت: _هیس.. گذشته ی لعنتی رو تموم کن.. من یه دکتر روانشناس دارم که ازوقتی پای اون برگه ی لعنتی رو امضا کردم همراهم بوده تا الان.. ونداد دوستمه و ازعشقم به تو همه چی رو میدونه.. خواهش میکنم بیا چند جلسه بریم مشاوره و تموم کنیم این شک و شبهه هارو... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وهفتادوسه حرصم گرفت با عصبانیت به طرفش رفتم وفاصله رو کامل پ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 روان شناس؟؟ رفتن پیش یه دکتر وانشناس میتونست فکر خوبی باشه.. اما این وسط یه چیزی می لنگید.. پشت این نگاه نگران واومدنش این ساعت از شب محال بود آرامشی باشه که تظاهربه بودنش میکرد!! _مهراد؟ فقط نگاهم کرد.. نگاهش بین لب هاو چشمام درنوسان بود.. _چیزی شده؟ این وقت شب اومدی اینو بگی؟؟ _فقط دل تنگت شدم.. دلم بی قرارت بود! اونقدر به هم چسبیده بودیم که نفس میکشید روی تنم حس میکردم.. دل خودمم بی قرار بود.. بعدا ثابت میکرد مگه نه؟؟ اگه یه امشبم اسون میگرفتم مثل همه ی شب هایی که نادید گرفتم چی میشد؟؟ این نگاه بی قراردلمو می بره.. چطور میتونم اینقدر سنگ دل باشم!! دوستش دارم.. _شام خوردی؟ به لبم زل زد و باصدایی خیلی آروم شبیه پچ پچ گفت: _نخوردم.. بی قرار ازاین همه نزدیکی و نگاه های سنگین باصدا آب دهنمو قورت دادم وگفتم: _من.. من قورمه سبزی... این اواخر عادت کرده بودم به نصفه ونیمه حرف زدن وفراموشی یک باره ی حرف هام.. _میدونستی همه ی دنیامو میدم واسه این لپ های گل انداخته؟؟ @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وهفتادوچهار روان شناس؟؟ رفتن پیش یه دکتر وانشناس میتونست فکر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 اگه یه کم دیگه به حرف های قشنگ و دلبری کردن ادامه میداد بی خیال همه دنیا میشدم.. می پریدم بغ.لش و.. کلافه از نگاه های نافذش خودمو از حصار دست هاش بیرون کشیدم و به طرف آشپزخونه رفتم وگفتم: _اومم.. فکرکنم غذا سرد شده باشه.. بشین گرمش کنم! اومدم برم که دستمو کشید وگفت: _نمیخواد.. بشین.. همینجوریشم خوشمزه اس.. انگار اولین باری بود قراربود تنهایی غذا بخوریم.. فکرکنم گوش هامم از خجالت و گرمای بدنم سرخ شده بود.. واسش بشقاب اضافه آوردم و غذا کشیدم.. قبل از اومدنش داشتم از گرسنگی می مردما.. اما الان تنهاچیزی که میلم نمیکشید غذا بود! به بشقاب پراز برنجم نگاه کرد وگفت: _هنوز عادت خراب کردن غذارو ترک نکردی.. یادش مونده بود.. وقتایی که زیادی گرسنه بودم غذای زیادی رو واسه خودم میکشیدم اما همیشه نصف بیشترش میموند وباید دور میریختم.. لبخندی سمج که نتونستم جلوشو بگیرم گوشه ی لبم نقش بست.. _عالی شده... _نوش جان _چرا خودت نمیخوری؟ برای اینکه احساس راحتی کنه قاشقمو برداشتم ومشغول شدم... اما نمیدوستم غذامو قورت بدم یا نگاه های سنگین مهرادو.. ساعت نزدیک به 3 شب بود که منتظر رفتنش بودم اما باخیال راحت داشت قهوه میخورد و به تلوزیون نگاه میکرد.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وهفتادوپنج اگه یه کم دیگه به حرف های قشنگ و دلبری کردن ادامه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ای خدااا... حالا چطوری بهش بگم پاشو برو؟ بابا نصف شبه خب انگار نه انگار منم خوابم میاد! توهمین فکرها بودم ونگاهم به تلوزیون بود که دستشو انداخت پشت گردنم و کشیدم و زیر گوشم گفت: _بریم بخوابیم؟ باتعجب برگشتم و باچشمای گرد شده به چشمای نافذش که خیلی هم شیطون شده بود نگاه کردم وگفتم: _چیکار کنیم؟ _خوابت نمیاد؟ _خوابم میاد اما... انگشتشو روی لبم گذاشت وگفت: _میخوای این وقت شب بندازیم بیرون؟ یه کم فکرکردم.. کاش میشد بگم آره میخوام بری بیرون.. به هم محرم نبودیم و عذاب وجدان داشتم اما هم خجالت میکشیدم بهش بگم هم دلم نیومد! _خب.. خب.. میتونی بمونی.. من همینجا روی کاناپه میخوابم.. توبرو تواتاقم بخواب.. _اما تختت واسه جفتمون جا داره.. _انتظار نداری که پیشت بخوابم؟ یه دفعه روی دستاش بلندم کرد و به طرف اتاق رفت وگفت: _بله که دارم.. جیغ خفه ای کشیدم و گفتم: _ع ع چیکار میکنی منو بذار پایین ببینم.. درحالی که به لبم زل زده بود کم کم بهم نزدیک شد و آروم گفت: _دلت میاد؟ قند توی دلم آب شد.. خدا بگم چیکارت کنه آخه من باید چیکار کنم این وسط!! _مهراد؟ _ازم نخواه صحرا میدونی که نمیتونم... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وهفتادوشش ای خدااا... حالا چطوری بهش بگم پاشو برو؟ بابا نصف
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 صبح باصدای زنگ موبایل مهراد بیدارشدم اما با ترجیح دادم خودمو به خواب بزنم تا مهراد ازاتاق بره بیرون.. قلبم مثل گنجشک میزد... مثل دختر بچه های 15 .16 ساله شدم.. مهراد بیدار شد و زیرلب حرفی زد وگوشیشو جواب داد... _بفرمایید؟ _سلام خوبی؟ باشنیدن صدای زن تپش قلبم هزار برابر شد و ته دلم خالی شد.. بازم؟ بازم نامردی؟ وای نه خدایا من دیگه تحملشو ندارم.. _اگه شما بذاری خوبم _مهراد جان میشه بیای خونه؟ کارت دارم خواهش میکنم بهم اجازه بده حرف بزنیم؟ کجا بره؟؟ خونه؟؟ یعنی اون زن هنوز خونه ی مهراد بود؟؟ یعنی بازم دروغ گفت؟؟ کاش صدای تلفن مهراد اینقدر بلند نبود.. نتونستم دیگه خودمو به خواب بزنم و مثل فنر تو جام نشستم ونفس هایی که کش دار شده بود فقط نگاهش کردم!! _انگار باید یه جور دیگه باتو حرف بزنم درسته؟ واسه چی بیخیال نمیشی؟ بادیدنم دستشو به نشونه ی توضیح دادن تکون داد وادامه داد: _آره فکرخوبیه همونجا بمون الان میام وقطع کرد! به محض قطع کردنش گفتم: _بازم دروغ.. بازم کثافت بازی هات نصیب من شد! _صحرا؟ گناه من بیچاره چیه اون عوضی به من زنگ میزنه؟ @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وهفتاد_وهفت صبح باصدای زنگ موبایل مهراد بیدارشدم اما با ترجی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 محکم کوبیدم توی سینه شو.. _گمشو ازخونه ام برو بیرون عوضی.. خونه تو دراختیار اون زنیکه عوضی تراز خودت گذاشتی واومدی اینجا که مظلوم نمایی کنی؟ پاشو گمشووو از خونه ام برو بیرووون!!!! _دیونه شده بودم.. با گلد سعی میکردم از تخت پرتش کنم پایین اما تکون نمیخورد.. سعی میکرد عصبانیتمو مهار کنه اما من دیونه تر میشدم.. _ولم کن.. به من دست نزن.. جون به جونت کنن کثیفی.. برو بیرون.. _صحرا؟ خانومم.. بابا بذار توضیح بدم چرا اینجوری میکنی من ازکجا بدونم خبر مرگش هنوز تو خونه مونده؟ بذار توضیح بدم تورو جون مهراد بذار توضیح بدم.. _چی رو توضیح بدی؟ هان؟ پاشو برو خانم خونه ات منتظره پاشووو _عزیزم.. عشقم.. خانم من تویی.. همه زندگی من تویی بذار توضیح بدم.. _نمیخوام توضیح بدی گمشو ازخونه ام بیرون.. تو اونقدر دروغگویی حتی به روی خودت نیاوردی اون عوضی هنوز تو خونه اته _بخدا به جون خودت ندونستم هنوز اونجا مونده.. دیشب که اومدم بهش گفتم گمشه ازخونه ام وتا وقتی برگشتم اثری خودش جا نذاشته باشه.. خب اگه میخواستم بمونه اینجا پیش تو چیکار میکنم؟ به جون صحرا نمیدونستم نرفته الان بهم گفت هنوز اونجاست.. الان باهم میریم بیرونش میکنیم.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وهفتاد_وهشت محکم کوبیدم توی سینه شو.. _گمشو ازخونه ام برو بی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 صحرا توروخدا توروبه هرکی میپرستی بهم اعتماد کن.. حالمو خراب نکن.. بذار بعداز این همه سال دلم آروم باشه.. کنارت آروم باشم.. دستاشو دوطرف صورتم گذاشت ومجبورم کرد بهش نگاه کنم.. _ببین منو؟ من فقط تورو میخوام.. تو همه ی زندگی منی.. حتی با قهرت هم دنیام سیاه میشه.. _صحرامن یک تارموهای تورو به هزارتای این زن ها نمیدم.. باورم کن توروبه هرکی میپرستی قسمت میدم.. دست هاشو محکم پس زدم وباصدای بالا رفته گفتم؛ _اون عوضی توخونه تو چیکارمیکنه؟ واسه چی بردیش اونجا؟ _اومده بود وسایلشو ببره اون روز آخر اومده بود اونجا که باهم بیایم واسه دبی.. هرچی توضیح میداد عصبی ترمیشدم.. _بسه بسه بسه بسه توروخدا توضیح نده.. باگریه ادامه دادم: _بیشترتوضیح نده لعنتی نمیخوام بهش فکرکنم نمیخوامممم کشیدم و روی موهامو بوسه زد.. _ببخشی عشقم.. ببخشی خانومم.. غلط کردم.. نادونی کردم فکر میکردم داری ازدواج میکنی.. ببخش منو قربونت بشم.. اذیتت کردم جبران میکنم نفس مهراد.. جبران میکنم بخدا.. بهم فرصت بده @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وهفتاد_ونه صحرا توروخدا توروبه هرکی میپرستی بهم اعتماد کن..
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 اونقدر زیرگوشم نجوای عاشقانه کرد و قربون صدقه ام رفت که آروم شدم.. بعداز اینکه قلبم آروم شده بود گفتم: _میشه بری بیرون لباس هامو عوض کنم؟ لبخندی دندون نما زد. _قبلا اینقدر خجالتی نبودیا.. من همون مهرادم که میگفتی توت فرنگیتم با یادآوری گذشته بی اراده لبخند روی لبم نشست.. اون روزا که هیچ غمی نبود.. روزایی که همه ی دنیا پرشده بود از عشق مهراد.. روزایی که شیرین بود واثری از تلخی نبود.. مهرادو به خوشمزه ترین خوردنی های دنیا تشبیه میکردم.. مثل توت فرنگی که عاشقش بودم.. _آماده شو بریم خونه من..فکرکنم خودت باشی بهترمیتونم ازپسش بربیام! اخم هامو توهم کشیدم وگفتم: _من نمیام.. همونطور که خودت آوردیش همونطورم بیرونش کن.. نمیخوام امثال اون دهن به دهن بشم.. _آخه... _اخه نداره مهراد.. نمیتونم بیام لطفا درک کن.. _اگه تنها برم بعدش چیزی توش درنمیاری؟ ناراحت نمیشی؟ ناراحت میشدم.. خیلی هم ناراحت.. اگه باید این مسئله رو پشت سر میذاشتم و دلم نمیخواست عشقمو ازدست بدم.. وقتی کنارشم احساس امنیت میکنم.. احساس تنها نبودن وعاشق بودن.. دلم نمیخواست همه ی حس های خوبمو با نبودش ازدست بدم نباید ناراحتیمو بروز میدادم وباید به روی خودم نمیاوردم که ترس ازدست دادنشو دارم.. باید صبوری میکردم پس گفتم: _نه.. ناراحت نمیشم.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وهشتاد اونقدر زیرگوشم نجوای عاشقانه کرد و قربون صدقه ام رفت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _صحرا من دارم ازت درخواست میکنم باهام بیای برنگردم اخلاقت عوض شده باشه ها.. اخم هامو مصنوعی توهم کشیدم وگفتم: _خودم تصمیم میگیرم چیکار کنم.. ضمنا مگه میخوای برگردی؟ انگار خوش گذشته ها!!!! _ یک شب بدون تو... حتی فکرشم نکن دستشو گرفتم وگفتم: _بهتره که بری.. هم من به کارهام میرسم هم تو! _سرکارمیری؟ _نه امروز مرخصی دارم.. _دیگه نرو! _چی؟؟ _هیچوقت حتی توی بچگیام که هیچ اثری از صحرا نبود از کارکردن زن راضی نبودم ونخواهم شد.. این دیگه به اخلاق ذاتیم ربط داره صحرا! _اما من نمیخوام از کارم.... دستشو روی لبم گذاشت وگفت: _هیششش... فعلا حرفشو نزنیم.. تاوقتی ازدواج میکنیم میتونی بری! قبل ازاینکه بهم اجازه ی حرف زدن بده ازجاش بلندشد و اتاقو ترک کرد.. سریع از فرصت استفاده کردم و پریدم توی سرویس بهداشتی یه کم به خودم رسیدم واومدم برم بهش صبحونه بدم که بادیدن میز صبحانه لبخند عریضی زدم.. الهی فدات شم اخه چقدر ماهی.. بادیدن مربای پرتقال یاد اون روزایی که بنفشه با کیسه های خرید میومد افتادم.. واسه پرسیدن سوالم مردد بودم اما فکرنمیکردم پرسیدنش کار اشتباهی باشه.. _مهراد؟ _جونم؟ دلم ضعف میرفت برای میم آخر جانم گفتنش.. _توبا بنفشه در ارتباط بودی درسته؟ @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وهشتاد_ویک _صحرا من دارم ازت درخواست میکنم باهام بیای برنگرد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _چی؟؟؟ _خواهش میکنم مهراد.. راستشو بگو.. اون خرید های غیر ضروری.. نوع انتخاب خوراکی ها.. میوه ها.. حتی انتخاب مربای پرتقال ازبین این همه مربا که وجود داره.. چشمامو ریزکردم و آروم آروم به طرفش رفتم و موشکافانه پرسیدم: _کارتو بود مگه نه؟ خودشو مشغول لقمه ی نون پنیر کرد و درحالی که اصلا به صورتم نگاه نمیکرد گفت: _نه.. من نبودم.. خیلی دل خوشی از اون دختر دارم که بخوام باهاش رابطه ودوستی بندازم! دوتا دستمو به میز تکیه دادم و خیره نگاهش کردم.. لقمه نون پنیرو سمتم گرفت وگفت: _صبحونتو بخور منم داره دیرم میشه! _مهراد؟ _جونم؟ _به من نگاه کن! سرشو بلند کرد وبا اخم بهم زد وگفت: _آره کارمن بود.. میخواستم با این بهونه از زندگیت باخبر باشم!! لبخندی محو روی لبم نشست.. اعترافش هم قشنگ بود هم واسم ارزش داشت.. اینجوری مطمئن میشدم همیشه دوستم داشته! _حالا که اعتراف گرفتی بشین صبحانتو بخور.. _مرسی که حواست بهم بود! دستامو گرفت و مجبورم کرد روی پاش بشینم.. درحالی که لب هاش به گوشم برخورد میکرد گفت: _شیطونی نکن بچه.. بجای صبحونه میخورمتا.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وهشتاد_ودو _چی؟؟؟ _خواهش میکنم مهراد.. راستشو بگو.. اون خرید
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 صبحونه رو با کلی شیطنت کنارهم خوردیم.. به قول خودش یک لقمه غذا میخورد یک لقمه صحرا.. بعد از صبحونه دلم نمیخواست بره.. بی قراری میکردم.. دلم مثل سیر وسرکه میجوشید.. نمیدونستم اون زن چه خوابی واسه مهراد دیده اما باید تموم میشد.. یک بار واسه همیشه.. باید اعتماد میکردم.. _شب برمیگردم.. با ب.وس.ه ای کوتاه روی گونه ام خداحافظی کرد ورفت.. اوووففف خدایا چی میشد بهش بگم نرو.. همینجا بمون.. چی میشد بهش بگم گور بابای دنیا بذار هرچی میخواد بشه فقط کنارم بمون به تلافی 4سال دلتنگی.. _خداحافظ.. این تنها کلمه ای بود که میتونست از دهنم در بیاد وبه مهراد بگم.. تصمیم گرفتم برم و برای خونه خرید کنم تا خودمو سرگرم کنم وبه چیزی فکرنکنم.. خونه روتمیز کردم.. بی قرار ترین دل دنیا دل صحرا بود.. فقط یه زن میتونه درک کنه صحرای بیچاره چی میکشه.. مهراد من با اون زنیکه توخونه تنهاست.. الان دارن چیکارمیکنن؟؟ نکنه مهراد بهم دروغ میگه؟ نکنه بازم داره باهام بازی میکنه؟ اونجوری نابود میشم.. واییی خدایا کمکم کن آروم شم.. تصمیم گرفتم خریدمو جلو بندازم سریع آماده شدم و آژانس گرفتم.. مقصدم شهروند بود.. میتونستم توی غرفه هاش بچرخم وخودمو سرگرم کنم.. باوجود ترافیک یک ساعت طول کشید تا رسیدم.. خدامیدونه توی این یک ساعت چند صد بار میخواستم به مهراد زنگ بزنم وازش خبری بگیرم اما هرکاری کردم نتونستم.. غرور لعنتیم بهم اجازه نداد... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وهشتاد_وسه صبحونه رو با کلی شیطنت کنارهم خوردیم.. به قول خود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 داشتم توی غرفه ی لوازم خانگی به سرویس چینی ها نگاه میکردم که دختربچه ای با سرعت بهم برخورد کرد.. بخاطر یک دفعه ای بودن کارش نتونستم خودمو کنترل کنم ودوتاییمون افتادیم زمین.. چشمامو محکم بسته بودم تا شاهد گند زدن به ویترین نباشم.. _خاله صحرااااا باصدای شنیدن دل نشین ترین صدایی که 2سال حسرتشو کشیدم چشم های متعجبم رو باز کردم وزل زدم به موهای خرمایی دل فریبش... _ستایش؟؟؟ همونجوری نشسته محکم بغلش کردم و محکم تموم اجزای صورتشو بوسیدم.. _نفس خاله.. عشق خاله.. _ستایش؟؟؟؟ اخم هام توهم کشیده شد.. جفتمون به سمت صدا برگشتیم.. _مامانی ببین کی اینجاست.. خاله صحرااا بدنم میلرزید.. ازهمه ی اعضای خانواده ام متنفر بودم اما نمیدونم چرا بغض کردم.. _صحرا؟ ستایشو بغل کردم وبلند شدم.. خداروشکر به ویترین برخورد نکرده بودیم.. با سردترین لحن ممکن سلام کردم.. به سمتم اومد ومحکم بغلم کرد.. _الهی دورت بگردم کجایی تو نامرد؟؟ هه... کاش میتونستم دهنمو باز کنم هرچی ازدهنم درمیاد بهش بگم و بغض لعنتیم نترکه.. صحرا؟؟؟ @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وهشتاد_چهار داشتم توی غرفه ی لوازم خانگی به سرویس چینی ها نگ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 به به جمع همه جمع بود.. سبحان هم بود.. آره خب.. اونا یه خانواده هستن.. بایدم جمع باشن بجز صحرای بیچاره.. آره نباید ناراحت باشم.. من که جزشون نیستم.. مگه من ازاولم بچه ی این خانواده بودم که الان بخوام از جمعشون ناراحت بشم؟؟ _خوبی زندگیم؟ کجا بودی تمام شهرو دنبالت گشتم.. چرا منو ترک کردی نگفتی منه بیچاره دلم برات پرمیزنه؟ ازش جدا شدم وستایشو زمین گذاشتم وگفتم: _خوبم شما خوبی؟ باکشیده شدنم توی بغل سبحان و شنیدن قربون صدقه هاش حالم بدشد.. بغض لعنتیم دوم نیاورد وشکست.. لعنت به تموم بغض هایی که بی اراده میشکنه به خودم که اومدم روی صندلی کافی شاپ نشسته بودم.. سارا_ نمیخوای حرفی بزنی؟ _حرفی واسه گفتن ندارم.. سبحان_ اینجوری نبا‌ش صحرا.. ما همه پشیمون هستیم.. به ارواح خاک بابا یک ساله دارم دنبالت میگردم بهت بگم غلط کردم.. پوزخند زدم وسوالی پرسیدم؟ _واقعا؟ دستام توی دست سارا قفل شد .. _گناه من چی بود دیگه دور وبرم نیومدی؟ تنها کسی که بعداز اون اتفاق پشتت موند مگه من نبودم؟ سارا گریه میکرد.. منم هم.. سبحان اما پشیمون بود.. _سبحان داره زن میگیره.. ازوقتی عاشق شد درد تورو فهمید.. بهت حق داد اونجوری واسه عشقت جنگیدی.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وهشتاد_وپنج به به جمع همه جمع بود.. سبحان هم بود.. آره خب..
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _انتظار داری تبریک بگم؟ یا آرزوی خوش بختی کنم؟ آبجی من مشکلی باتو ندارم فقط دوروبرت نپلکیدم که مزاحمت نباشم وواست درد سر درست نکنم.. راستش پژمان روزای آخر خودشو نشون داد ومنم واسه اینکه تورواذیت نکنه سعی کردم فراموشت کنم.. من حتی ازدواجمم شبیه آدما نبود.. خونه ی مادرم یا حتی خواهرم که ادعای خواهری میکنه مثل تموم عروس ها پاگشا نشدم.. دعوتم نکردین که از ازدواجم ابراز خوشحالی کنین.. حتی به تظاهر جلوی چشم شوهرم که پس فردا نگه صحرا بی کس وکار بود.. پژمان که حتی حاضربود بدون عقدونگاه منو ازسرشون بازکنه و مثل لکه ننگ بودم واستون. توی مراسم ختم بابا حواسم بود که نمیذاشت بیای سمت من... آهی پراز حسرت کشیدم و لب گزیدم.. اشک هام که با ریختنشون آبرومو بردن و رسوام کردن اما نباید میذاشتم نم تم اشکم به هق هق بلند تبدیل بشه... با یه مکث نسبتا طولانی ادامه دادم: اگه رفتم.. اگه ازت دور شدم و گورمو گم کردم فقط بخاطر این بود که نمیخواستم اذیت بشی اما.... مسیر نگاهمو سمت سبحان سوق دادم.. اما سبحان.. جز اولین افرادیه که تا آخر عمرم نمی بخشمش و هرگز علاقه ای به رابطه داشتن باهاشو ندارم! توی چشمای پشیمونش زل زدم و با جدیت ادامه دادم؛ _داری ازدواج میکنی برات آرزوی خوشبختی نمیکنم چون توزندگیم درد کشیدم.. اگه تو نبودی، اگه اذیت وآزار های تو نبود.. اگه کتک های گاه وبیگاهت نبود.. شاید من الان اونقدر عقده ای زخم خورده نبودم.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_هشتاد_وشش _انتظار داری تبریک بگم؟ یا آرزوی خوش بختی کنم؟ آبج
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _اینجوری نباش صحرا.. خجالتم نده.. همینجوریش شرمنده ام.. همینجوریش دارم عذاب میکشم.. وقتی فهمیدم از مهراد جدا شدی تمام شهرو دنبالت گشتم اما نبودی.. _بودم! میتونستیم پیدام کنی.. بنفشه خونه ی منو بلد بود.. چطور تمام شهرو دنبالم گشتی وپیدام نکردی اما مهراد پیدا کرد؟ میدونی چرا؟ چون قدرت واندازه دوست داشتنتون باهم فرق میکنه.. واسه من ادای آدم خوب هارو درنیار داداش.. من آدم خوب تو زندگیم ندیدم.. ناشیم توی باور کردن.. زودباور میکنم و اون وقته بازم ضربه میخورم.. ازسرمیز بلندشدم و دستمو روی شونه ی سارا گذاشتم وگفتم: _خوشحال شدم دیدمت.. یه کم از دلتنگی هام کم شد.. امیدوارم بازم ببینمت.. اونم بلند شد.. محکم بغلم کرد وبا گریه گفت: _نرو قربون چشمات بشم.. دیگه دلم طاقت ندیدنت رو نداره.. به خانوادت یه فرصت دیگه بده.. دنیارو به پای چشمای قشنگت میریزیم.. _مرسی آبجی که این همه خوبی.. انشاالله توی یه فرصت بهتر.. یه روز که دنیا به کامم بود.. میام بهت سر میزنم.. دست سبحان روی دستم نشست و از آغوش سارا بیرونم کشید.. اونقدر سفت توی آغوش کشیدم که حس میکردم میخواد توی وجودش حلم کنه.. _صحرا نرو.. بذار بعداز چندسال روم بشه توی چشم مادرمون نگاه کنم.. بذار دعای خیر مادرم بدرقه ی زندگیم باشه.. شرمنده اتونم.. بهم بگو.. بگو چطوری باید نگهت دارم.. آخ.. مادرش.. ازمادرش حرف میزد ودلم ضعف میرفت برای تکرار اسم مادر.. چند ساله که از آوردن این اسم محرومم.. راستی الان چه شکلی شده؟ بعد مرگ بابا پیرشده؟ شکسته شده؟ دلش برای من تنگ میشه؟ یادش میاد دختری هم داره؟ آخخ چقدر سوال بی جواب توی ذهنم دارم خدایا... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_هشتاد_وهفت _اینجوری نباش صحرا.. خجالتم نده.. همینجوریش شرمنده
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ازش جدا شدم.. منتظر جوابم شد.. نمیتونستم این آدم روبه روم که یه روز بخاطر غیرت توخالیش لباسام رو از پنجره پرت کرد و بیرونم کرد رو ببخشم.. این پسر روبه روم نمیتونه ادعای برادری و دلسوزی کنه.. این آقا باعث تمام عذاب های منه وهرگز نمی بخمش.. دستشو که روی شونه ام بود پس زدم وبا غروری کاذب گفتم: _هیچ جوره نمیتونی نگهم داری.. خم شدم وستایشو بوسیدم.. محکم بغلش کردم و کنار گوشش آروم گفتم: _بزرگ شدی دوردونه ام.. بازم می بینمت.. من فعلا باید برم.. _خاله؟ _جون خاله؟ _قول میدی بیای خونمون؟ _آره قربونت بشم.. من دیگه میرم مواظب خودت باش.. _خیلی دلم برات تنگ شده بود خاله.. خیلی دوستت دارم! دوباره و چند باره بوسیدمش _منم دوستت دارم عزیزدلم.. ازجام بلند شدم و با سارا خداحافظی سرد کردم و راه خروجی رو پیش گرفتم.. اصلا نمیدونم واسه چی اومده بودم شهروند.. فقط میدونم باید هرچه زودتر از اون منطقه دور شم! سریع تاکسی گرفتم و برگشتم خونه.. ساعت 6ونیم غروب شده بود هنوز خبری از مهراد نبود.. دلمو به دریا زدم و اومدم بهش زنگ بزنم که متوجه تماس های بی پاسخش شدم.. پس همچین بی خبره بی خبر هم نبود.. خب شد..حالا دیگه واسه زنگ زدنم بهونه داشتم.. میتونستم راحت توپ رو بندازم توی زمین مهراد.. شمارشو گرفتم ومنتظر جواب ‌شدم بوق دوم نخورده جواب داد.. _الو؟ _سلام.. _چه عجب حالاهم پیدات شد.. چرا گوشیتو جواب ندادی؟ چرا در رو باز نکردی؟ _در؟ _کجابودی؟ _بیرون.. ندونستم اومدی.. گوشیمم روی سایلنت بوده.. تماستو دیدم گفتم زنگ بزنم ببینم چی میخواستی.. _کجا رفته بودی؟ بی حوصله دستمو روی پشیونم گذاشتم وچشمامو بستم.. _رفتم شهروند خرید کنم که نشد! _چرا اینجوری حرف میزنی؟ _حالم خوب نیست مهراد.. _چرا خانومم؟ چیزی شده؟ _میشه بیای پیشم؟ _البته.. فکر کردم بازم دنبال بهونه بودی و قهرکردی.. توپارکینگ خونه اتم.. حوصله ی حرف زدن یا حتی سوال پرسیدن راجع به اون زنیکه نداشتم با صدای آرومی گفتم: _بیا پیشم... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وهشتاد_وهشت ازش جدا شدم.. منتظر جوابم شد.. نمیتونستم این آدم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بی حوصله مانتومو روی مبل انداختم و موهامو پشت گوشم زدم و رفتم چای ساز رو روشن کردم دلم آرامشی میخواست که با وجود زندگی مزخرفم هرگز نسیبم نشد... زنگ خونه زده شد.. بافکراینکه مهراده درو باز کردم و برگشتم توی آشپزخونه.. ازتو کابینت استکان درآوردم و با دیدن فرشته جلوی در آشپزخونه اول ترسیدم اما سریع خودمو جمع کردم و اخم هام به سرعت توی هم کشیده شد.. _تواینجا چه غلطی میکنی؟ _اومدم بهت بفهمونم پاتو کفش من کردن چه عواقبی داره.. اومد جلو که صدای عصبی و شبیه به نعره ی مهراد مانعش شد.. _توبیجا کردی... به معنای واقعی کلمه کپ کرده بودم.. یعنی میخواست چیکارکنه؟ خونه ی منو ازکجا یاد گرفته؟ اینجا چیکارمیکرد.. _اینجا چه خبره؟ مثلا میخوای چه غطی بکنی؟هان؟ مهراد که شدت عصبانیت رنگش به سفیدی دیوارشده بود اومد جلو و مانتوشو کشید وبه سمت در کشوندش وگفت: _ازاین غلطا کردی دیگه نکردیا!! یک باردیگه اینجا یا دور وبر زنم ببینمت دمار از روزگارت درمیارم.. فکرنکن من با پلیس وشکایت پیش میرم میدونی که خودم بلدم چطوری قلم پاتو بشکونم.. _مهراد ولش کن ببینم میخواست چیکار کنه؟ به چه حقی اومدی توی خونه من هان؟ واسم جالب بود فرشته سکوت کرده بود وحرف نمیزد.. مهراد تکونش داد وگفت: _لال مونی گرفتی؟ دیگه اینجا نبینمتا وگرنه خداشاهده با موهات از پنجره آویزونت میکنم درس عبرت بشی! گمشو برو بیرون! با هول دادنش یه لحظه دلم سوخت.. میخواست چیکارم کنه؟ کتک کاری کنه؟ مگه کسی هم دیگه از کولی بازی ها میکنه وا..... چرا سکوت کرد؟ پرذهنم سوال های بی جواب بود.. بارفتنش مهراد عصبی گفت: _کی به توگفت در رو برای این احمق بازی کنی؟ هان؟؟ _واسه چی سرمن داد میزنی؟ ازکجا بدونم اونه؟ فکرکردم تویی درو باز کردم! بازهم باهمون تن صدای بلند گفت: _هرخری میخواد باشه نباید اول نگاه کنی کیه؟ اگه بلایی سرت میاورد چی؟ _چه بلایی سرم بیاره؟ چه خبره اینجا؟ دست راستشو درازکرد وگفت: _بدو بیا ببینم.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وهشتاد_ونه بی حوصله مانتومو روی مبل انداختم و موهامو پشت گوش
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دلم ضعف رفت واسه محبت های پراز خشمش.. به آغ.وشش نیاز داشتم.. مثل این دختر لوس های حرف گوش کن رفتم توی ب.غ.لش... روی موهامو بوسه زد وآروم گفت: _اگه بلایی سرت میاورد من باید چیکار میکردم.. دیگه بدون نگاه کردن ومطمئن نشدن در رو روی کسی باز نکن.. سکوت کردم.. فقط عطرتنشو بو کشیدم.. _خوبی؟ _اون اینجا چیکار میکرد؟ _نمیدونم فردا میرم ازش شکایت میکنم دیگه ازاین تهدید ها نکنه.. _حامله اس؟ ازخودش جدام کرد وبااخم بهم زل زد.. _یعنی هنوز بهم شک داری؟ _نمیتونم بیخیال این مورد بشم.. دستشو توی جیب شلوارش کرد و برگه ای تاشده رو درآورد وگفت: _بیا نگاش کن.. مادر بچه ی من فقط تویی نه کس دیگه! با تعجب به برگه نگاه کردم و بادیدن منفی بودن آزمایش بارداری ته دلم شاد شد.. خداروشکر که دروغی بیش نبود.. راستش نمیدونستم اگه باردار هم بود چطور باید ازمهراد جدا میشدم حتی ممکن بود مهرادو ببخشم و ترکش نکنم! خداروشکر میکردم که این موضوع صحت نداشت.. _خدارشکر که واقعی نبود! _با ترلان هم حرف زدم وقرار گذاشتم همه چی رو بیاد با زبون خودش واست توضیح بده که خیالت راحت بشه! دلم میخواست بگم لازم نیست وقبولت دارم اما واقعا لازم بود.. نمیخواستم با شک وشبه زندگی رو باهاش شروع کنم! _ممنون! روی دستاش بلندم کرد و ازآشپزخونه رفت بیرون وگفت: _حالا توضیح بده ببینم خانوم من پشت تلفن از چی ناراحت بود؟ چی باعث شده دل عشقم بگیره؟ روی کاناپه نشوندم ومنتظر جواب شد.. عاشق سوالی نگاه کردنش بودم.. عاشق تیله های خوش زنگش بودم.. دلم ضعف میرفت واسه نگاهش... _تو شهروند سارا وسبحان رو دیدم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_نود دلم ضعف رفت واسه محبت های پراز خشمش.. به آغ.وشش نیاز دا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _سارا و سبحان؟ _اوهوم.. _خب؟ _‌داره ازدواج میکنه.. عاشق شده.. میخواست ببخشمش.. گریه کرد.. سارا هم.. دم از عذاب وجدان میزدن.. دم از پشیمونی.. اما من.. من هرگز نمی بخشمشون.. _میدونی بعد تو،، بعد ازاینکه ازهم جدا شدیم مامان و بابای من هم طردم کردن؟ مثل تو بیرونم نکردن اما هردفعه رفتم اونجا یه جوری رفتار کردن که متوجه بشم دیگه منو نمیخوان و جایی توی خونشون ندارم.. اما من هنوزم وقتی دلتنگشون میشم به دیدنشون میرم.. میدونم چشم دیدنمو ندارن اما چیکار کنم؟ اونا پدر ومادرمن هستن.. تنها بچه شون منم.. میدونم دلتنگم میشن و به روی خودشون نمیارن.. ماهرکاری کنیم نمیتونیم سرنوشت رو عوض کنیم.. انتخاب پدر ومادر دست ما نبوده و دست هیچ فرزندی نیست اما انتخاب اولاد دست اوناست.. اونا با تمام سختی هاش قبول کردن که بچه دار بشن و به پای بچه هاشون پیر بشن _اما اونا توی این همه مدت نگفتن سارا مرده اس یا زنده.. نگفتن دخترمون شبا ازتنهایی میترسه یانه.. نگفتن دلش تنگه؟ گریه میکنه؟ غذا میخوره؟ من اونقدر تنها بودم که اگر میمردم و جنازه ام تو خونه باد میکرد کسی متوجه نمیشد.. اونا نمیتونن خودشونو خانواده ی من بدونن.. من خیلی عذاب کشیدم مهراد.. نمیتونی تصور کنی.. من تنها ترین آدم دنیام.. تنها ترین... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_ونود_یک _سارا و سبحان؟ _اوهوم.. _خب؟ _‌داره ازدواج میکنه.. ع
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _الهی من بمیرم که اونجوری عذابت دادم.. _تنها تو عذابم ندادی.. اونا مقصر اصلی تنها شدن منن.. مهراد اگه اونا منو تنها نمیذاشتن شاید زندگی من اینجوری رقم نمیخورد.. چشم که باز کردم دیدم 26 سالم شده مهراد من جوونیمو ازدست دادم.. طعم جوونی رو نچشیدم.. هرگز اونا نمی بخشم.. ازوقتی یادم میاد یا از سبحان کتک میخوردم یا ازبابام.. نزدیک 2ساله بابای من مرده.. مهراد من اونقدر عقده ای شدم که سرقبرش هم نرفتم.. میتونی اینا رو بفهمی.. _گریه نکن قربونت بشم.. دلمو خون نکن.. انتخاب باخودته.. میتونی نبخشی.. میتونی بهشون فرصت ندی.. هرتصمیمی بگیری مثل کوهی محکم پشتتم.. دیگه هیچوقت تنهات نمیذارم _نمی بخشم.. نمیخوامم ببخشم.. اما دلم براشون خیلی تنگ شده بود.. یه وقتایی دلم پر میکشید واسه دیدنشون اما اونا منو نخواستن و خودشونو ازمن محروم کردن.. مادرم منو نخواست.. بخاطر اینکه پسرش عصبی نشه دخترشو ول کرد.. میدونی یه دختر چقدربه مادرش نیازداره؟ من مادر نداشتم وقتی ترکم کردی سرمو روی دامنش بذارم گریه کنم و اون نوازشم کنه و آرومم کنه.. من بجای مادرم توی تنهایی درحالی که ازتنهایی میترسیدم سرمو روی بالشم میذاشتم بجای دامن مادرم.. میفهمی اینارو؟ _میفهمم خدا منو لعنت کنه باعث وبانی همه ی اینا منن.. منو ببخش نفسم.. ببخش که بی غیرتی کردم.. منه خاک بر با فکرهای احمقانه فکرمیکردم اونجوری خوش بخت میشی و ازدستم راحت میشی.. منو ببخش صحرا توروخدا حلالم کن! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_ونود_دو _الهی من بمیرم که اونجوری عذابت دادم.. _تنها تو عذا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 باصدای بلند گریه کردم.. هق هقی که تمام روز جلوشو گرفته بودم رو باصدای بلند شکستم.. _صحراگریه نکن.. مرگ مهراد گریه نکن.. جیگرم کبابه.. این همه عذاب وجدان روی دوشمه سنگین ترش نکن میشکنم.. مهراد بمیره گریه نکن.. ببین قلبم درد گرفته اونقدر التماسم کرد که بخاطر دل مهرادم شده خودمو آروم کردم.. اونقدر که مطمئن بودم خانواده ام دوستم نداشتن به همون اندازه مطمئنم مهراد ازته قلبش عاشقمه.. یک ساعتی میشد که بی صدا درحالی که سرمو روی پاش گذاشته بودم فقط موهامو نازمیکرد.. بهش زل زدم.. چند تادونه موی سفید کنار شقیقه هاش افتاده بود.. متوجه نگاهم شد.. سرشو آورد پایین و به چشمام زل زد.. _آروم شدی؟ _اوهم! _بجاش دل منو خون کردی! _ببخشید! اومدم بلند شم که مانعم شد.. _بمون.. بدون حرف نگاش کردم.. به لبم زل زده بود.. نوع نگاهش ازاون نگاه های خاص بود.. نگاه های مخصوص مهراد.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_ونود_وسه باصدای بلند گریه کردم.. هق هقی که تمام روز جلوشو گ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 الان یک ماهه که از اون روز میگذره ومن هنوز موفق به دیدن ترلان نشدم.. امروز داریم میریم خونه ی مادر وپدر مهراد.. تواین یک ماه مهراد چند دفعه به پدر ومادرش سر زده بود اما کسی چیزی از رابطه و برگشتن ما به هم خبر نداره.. ازش خواسته بودم فعلا چیزی نگه و تا اخلاق کامل مهراد دستم نیاد این قضیه پنهون بمونه! مهراد علاقه ای به این رابطه پنهونی نداره و سردی خانواده اش داره اذیتش میکنه.. اسرار داره عقد کنیم و واسه همیشه کنار هم باشیم.. من از خدامه اما هنوزم یه ترس هایی دارم که نمیتونم ندید بگیرمشون.. هنوزم مهراد عصبی که میشه رفتار هاش غیر قابل کنترل میشه.. دیگه اون مهراد سابق نیست اما هنوزم به جزئی ترین مسئله ها حساسیت نشون میده.. مثلا به جواب ندادن تلفن.. اگه سر کار باشم و تلفنمو جواب ندم عصبی میشه وبه خودش بدوبیراه میگه که چرا جواب نمیدی و... بدترهمه ی اینا بهزاد بردار آرشا بود برای عقد وازدواج پاپیش گذاشته بود.. اون شب مهراد دیونه شده بود.. مشتشو توی شیشه کوبید و تموم دستش پاره شد.. واسه اینکه بلایی سرش خودش نیاره از آرشا خواستم واقعیت رو به برادرش بگه و به فکر کسی دیگه باشه و من دیگه نیستم.. به مهراد حق میدادم اگه عصیی بشه.. مهرادم نامردی نکرد همه چی رو با بدترین شکل ممکن به بهزاد گفت و همون موضوع مسخره باعث شد دیگه نذاره برم شرکت.. واسه اینکه رابطه ام با مهراد لو نره به میثم و سمانه گفتم میخوام یه مدت طولانی قید کار کردنو بزنم واستراحت کنم.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_ونود_وچهار الان یک ماهه که از اون روز میگذره ومن هنوز موفق ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 سمانه مخالفت کرد اما میثم انگار میدونست پشت این قضیه مهراد نشسته چون بدون چون وچرا درخواستمو قبول کرد وگفت هروقت که بخوام میتونم برگردم و... تواین یک ماه صیغه ی محرمیت خوندیم که راحت باشیم... الان 5روزه که دیگه سر کار نمیرم و انگار اینجوری مهراد آرامش اعصاب داره و خیالش راحته که زنش توی خونه است و آفتاب ومهتاب اونو نمی بینه! انگار هرچیزی ازبین بره این غیرت خرکیش از بین نمیره حتی با این همه سال دوری و جنگ وجدل.. بازم کار خودشو میکنه بازم محدودیت های خودشو داره، البته من دلم غش وضعف میره واسه این حسودی کردن و غیرتی بازی هاش.. توی فکر بودم که صداشو کنار گوشم شنیدم وباعث شد بترسم وتکون بخورم.. _آخ عشقم ترسوندمت؟ ببخشی خانومم هرچی صدات زدم نشنیدی . _نه عزیزم اشکالی نداره... جانم؟ _لبشو روی لاله ی گوشم کشید و خمار گفت: _به چی فکر میکردی؟ به من؟ خودمو کنار کشیدم وگفتم: _نخیر داشتم به آینده فکر میکردم.. با پررویی بازم اومد نزدیک وگفت: _اون آینده منم توشم؟ _اوهوم.. _ای جان.. به بچه هامونم فکر میکنی؟ بچه...!! خیلی دلم میخواست بچه داشته باشیم.. بعداز ازدواج حتما اقدام به بارداری میکنم.. _نه ولی فکر خوبیه حتما بهش فکر میکنم... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥