🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه#دویست_وهفت
به صحرای بیجون ورنگ پریده ای که توی اون لباس محلی قرمز زیبا ترین ومعصوم ترین زن دنیا شده بود نگاه کردم..
بانشستن دستی روی شونه ام به خودم اومدم..
دکتر_ ناراحت نباش مرد.. پیش میاد.. خدا بزرگه!
چرادکترو تار میدیدم؟ اوف لعنت به من.. لعنت به بغضی که بادیدن صحرا شکسته بود و آبرو ریزی کرده بود..
راستی.. اگه مامان به من آدرس نداده بود الان صحرا چی میشد؟
ازاتاق معده شویی آوردنش بیرون و نارگل.. امان ازدست این زن.. امان از بیقراری و دلتنگی هاش.. امان از سوز صداش موقع مویه کردن..
صدای عصبی دکتر قلبمو آروم کرد.. قبلی که تاچند دقیقه ی پیش حس میکردم ندارمش.. انگار منتظر تایید بودم واسه جون گرفتن..
دکتر_ خانم آروم باش.. چیزی نشده که.. خداروشکر زنده اس.. یه کم درون دار باشید!
به سمت نارگل رفتم وازتخت جداش کردم..
_نارگل خانم خواهش میکنم آروم باش.. صحرا خوبه به زودی هم خوب میشه!
نارگل_ پس چرا چشماشو بازنمیکنه؟
آخ.. بغض لعنتی فرصت نداد حرف بزنم.. به سختی بغضمو قورت دادم وصدامو صاف کردم.. وفقط باگفتن "بازمیکنه" اکتفا کردم
سه روز گذشت و مامان اینا از موضوع باخبرشدن..
بابا بادیدنم پرخاشگرانه به سمتم حمله کرد وگفت "تا نکشتیش ولش نکردی نه؟"
ومن سکوت کردم.. نگفتم که وقتی رسیدم کار ازکار گذشته بود..
مامان گریه میکرد که امانت دار خوبی نبودی و ترلان تند تند زنگ میزد و نگرانم بود...
داشتم اسمس ترلانو میخوندم والتماس هاشو که فقط یه لحظه جواب بدم که صدای ضعیفی باعث شد سرمو بلند کنم وناباور به تصویر روبه روم خیره بشم!
صحرا_ آب.. تشنمه..
خوشحال خیز برداشتم سمتش وگفتم:
_صحرا؟ بیدارشدی؟ خوبی؟ چشماش بسته بود وفقط تکرار کرد:
_یه ذره آب بهم بدین..
خوشحال بودم.. چنگی به موهام زدم وزمزمه کردم.. خداروشکر.. وای خدایا شکرت..
مامان که انگار باصدای من بیدار شده بود گفت:
_چی شده؟
_به هوش اومد.. نگاش کن بیداره!
@Sekans_Eshgh#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥