عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وسی_شش اکبری_ خانم مهرآذر خواهش میکنم دروباز کنید چی شده؟ ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 قطره اشکم روی لباسم چکید.. با صدایی که بخاطر سرماخوردی وجیغ هادیشبم کیپ شده بود گفتم: _نمیخوام به حرفات گوش کنم مهراد.. نمیخوام دیگه دروغ بشنوم.. من عطاتو به لقات بخشیدم! دستمو ازدستش کشیدم و رفتم توی اتاق.. تموم خونه به هم ریخته.. تموم خونه شیشه خورده.. این خونه چقدر واسم نفرت انگیز شده بود.. پراز خاطرات تلخ وروز های تلخ ترازاون... مهراد اومد توی اتاق.. با غم نگاهم کرد گفت: _چیکارکنم باور کنی صحرا؟ _میخوای باورت کنم؟ باحسرت دستشو توی جیبش گذاشت وباصدایی پراز غم گفت: _میخوام! _گورتو گم کن اززندگیم.. این تنها چیزیه که میتونم باور کنم که دیگه عذاب هام تموم میشه! نگاهی پرمعنا بهم انداخت و سرشو پایین انداخت و رفت بیرون! بازهم شروع کردم به گریه کردن.. خدایا بس نبود این همه گریه؟ این همه غم‌؟ این همه خون جگر خوردن؟!!! نمیدونم چقدر گذشته بود که باصدای زنی ازخواب بیدارشدم! زن_ صحرا خانم..دخترم؟ عزیزدلم؟ بیدار میشی شام بخوری؟ حالم خیلی بدبود.. انگار سنگینی تمام دنیا روی سینه ام بود.. باصدایی خفه ای پرسیدم: _توکی هستی؟ زن که توی سن وسال مادرم بود گفت: _خاتون. مستخدم جدیدم دخترم.. پاشو ببین خونتو چقدر تمیز کردم.. شبیه بهشت شده.. _مهراد کجاست؟ _آقا تواتاقشون هستن.. گفتن بیام بیدارتون کنم غذا بخورین! به سختی توجام نشستم ودرحالی که از شدت سر درد گردنمو مالش میدادم گفتم: _میشه واسم مسکن بیاری؟ حالم خوب نیست! خاتون_ البته که میارم.. صداتم گرفته اول یه چیزی بخور ته دلتو گرم کنه بعد بهت داروهاتو میدم! اونقدر گرسنه بودم که اصلا دلم نمیخواست مخالفت کنم.. مثل بچه ها که دنبال مادرشون راه میفتن دنبالش راه افتادم.. خونه از تمیزی برق میزد.. میز عسلی ها عوض شده بودن.. ازهمه مهم تر بوی غذایی بینیمو نوازش میکرد @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥