عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وپنجاه_هفت کلافه صدامو انداختم رو سرم وداد زدم: _بنفشه وقتی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بانارضایتی چمدونمو روی زمین کشیدم وسلانه سلانه به طرف ماشین حرکت کردم ودر برابر لبخند پیروزمندانه بنفشه دهنمو کج کردم وصندلی عقب سوار شدم.. نرگس ازپشت فرمون برگشت روبه من گفت؛ _چرا جلو نمی شینی؟ _اینجا راحتم.. نسترن کنارن من نشست و بنفشه هم باهمون نیش باز صندلی جلو نشست وحرکت کردیم.. وسط های راه بودیم که متوجه شدم تنها نیستیم و دخترا هرکدوم بادوست های پسرشون قرار گذاشتن و این موضوع خیلی عصبیم کرد.. اونقدر که تصمیم گرفتم وقتی برگشتم بنفشه رو واسه یه مدت طولانی بایکد کنم! ماشینشون سانتافه بود و کنار یه عوارضی ایستادن و احوال پرسی کردن.. منم به اجبار پیاده شدم و درحالی که دست هامو پشتم قایم کرده بودم از دور سرد سلام کردم! راننده که اسمش بهزاد بود دوست نرگس بود و حامد دوست نسترن و مسعودم دوست بنفشه که میشناختمش و پسردیگه ای هم بود که ارشا معرفی شد و برادر بهزاد بود! بعداز حرف های تکراری همگی سوار شدیم و این دفعه بنفشه عقب کنار من نشست! دستمو گرفت و با خجالت گفت: _اگه بهت میگفتم نمیومدی! لطفا ازدستم ناراحت نباش! _نباید این کارو میکردی! من توشرایطی نیستم توی جمع شما باشم! دستمو کشیدم و نگاهمو با جاده دوختم! بنفشه_ دیونه تاکی میخوای خودتو تواون قفس زندونی کنی؟ میتونستیم تنها بریم اما من واسه خاطر روحیه ات این همه تلاش کردم! _ممنون که روحیه امو خوب کردی! نرگس که انکار متوجه ماشده بود گفت: _نترس صحرا.. هزار بار بااین جمع سفررفتیم و تنها بودیم.. شیطنت هاشون تو شلوغ کاری و جمع خودشون خلاصه میشه.. نگران نباش.. تضمین میکنم که مزاحمتی ایجاد نمیکنن! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥