عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #128 پریا لبخندی از روی مستی زد و گفت : _میشه نری متعجب گفتم:_ چ
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 با حالت گیجی به اطراف نگاه کردم به زور سرم رو بلند کردم ..... اما با دیدن چهره آرشام اونم تو چند میلی متری صورتم سریع جیغ بنفشی کشیدم آرشام ترسیده از خواب بیدار شد و با چشم هایی از حدقه بیرون زده شده گفت: _چی شده؟؟ سریع بالشت روی تخت رو برداشتم وبا عصبانیت روی سر آرشام کوبیدم ..... تند تند بالشت رو روی سرش میکوبیدم آرشام هم دستش رو روی سرش گرفته بود و میگفت: _چی شده دیوونه چرا اینطوری میکنی؟؟.... با عصبانیت گفتم : _پسره ی عوضی تو چرا اینجا خوابیدی؟؟ بیشعور دیشب چه اتفاقی افتاد؟؟خدا شاهده میکشمت آرشام شروع به خندیدن کرد و لبخند خبیثانه ای زد و گفت: _وا عزیزم یعنی شب به اون خوبی یادت نمیاد ؟؟ داشتم دیوونه میشدم این چی میگفت دیشب چه اتفاقی افتاده من فقط تا اونجایی یادم میاد که اون بنیتا بیشعور آبمیوه بهم داد و منم چشام سیاهی رفت دیگه چیزی یادم نمیاد رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀