عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وشصت_چهار 7ماه بعد: خودکارو روی میز انداختم وباخستگی سرمو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نگاهی خمسانه به آرشا انداختم وفتم توی اتاقم! تواین ۶ماه که توی شرکت میثم به عنوان حسابدار کارمیکنم با آرشا خیلی صمیمی شدم.. مثل یه بردار وبدون هیچ رابطه ی مسخره ای! وقتی تواین شرکت مشغول به کارشدم فهمیدم آرشاهم کارمند اینجاست ویه جورایی دست راست میثمه و بیشتر به کار بستن قردادها رسیدگی میکرد.. از۲ماه پیش بخاطر کاری که دوست دخترش کرد ودفاع آرشا از اون، باهاش چپ افتادم ومدام دعوامون میشه اما نیم ساعت بعد یادمون میره! مثل بردار دوستش دارم.. آرشا تنهاکسی بود که کمکم کرد از اون دنیای تاریکم خودمو بیرون بکشم.. تنهاکسی بودکه باتموم تلخ بودنم تنهام نذاشت و هیچوقت حریم هارو نشکست! ده دقیقه ای بود که توی اتاقم مشغول مرور خاطرات بودم که دراتاق باز شد وکله ی آرشا ازگوشه ی در نمایان شد! بی صدا نگاش کردم که گفت: _بیام تو؟ _نخیر! بی توجه به حرفم اومد داخل.. _لازم به اجازه نیست درهرصورت میام! به لباسش که چایی روش ریخته بود نگاه کردم.. یاد مهراد افتادم.. یاد اون روز که چایی روریختم روی لباسش.. یاد نگاه نگران وچشمای مهربونش.. قلبم ازیاد آوری چشم ها ونگاه های نافذش مچاله شد.. چقدر دلم براش تنگ شده خدایا... چرا نمیتونم فراموشش کنم؟ چرا هرروزمو باخاطرات لعنتیش سپری میکنم؟ اون همه بهم بد کرد! چرا؟ چرا دلم واسه حتی بدی هاش تنگ شده؟ باصدای نگران آرشا به خودم اومدم.. _صحرا؟ چی شد؟ چرا بغض کردی؟ ازدست من ناراحت شدی؟ دیونه شوخی میکردم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥