عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #151 محو چشمای زیباش شده بودم یهو تقه ای به در خورد پریا سریع د
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 _هیچی صمدی صدام کرد گفت باهاش برم قبول نکردم اما التماس کرد که برم و باهاش تو یه جای خلوت حرف بزنم بهم گفت حرفام در مورد کار هست منم با خودم فک کردم گفتم شاید حرفاش کمکی بهمون کرد شاید حرفاش کمکی بهمون کرد .... و بتونیم اطلاعات جدیدی درباره ی کارهاشون به دست بیاریم برای همین باهاش رفتم ولی حرفای چرت و پرتی زد و منم میخواستم برگردم که آرشام اومد دنبالم و یهو عصبانی شد وقتی پریا داشت تعریف میکرد ناخودآگاه مشتم رو بهم می‌فشردم میخواستم صمدی رو بکشم خدا میگه چیا بهش گفته پریا طوری که انگار یه چیز جدیدی به ذهنش رسیده باشه گفت: _راستی یه انباری بزرگ گوشه حیاط پشتی دیدم به شدت به اونجا شک دارم شاید اطلاعاتی که دنبالش میگردیمتو همون انبار باشه منو و مهران اخم از روی پیشونیمون پاک شد سریع رو به پریا کردم و گفتم: _دوربینی که بهت وصل کرده بودیم الان همراهته برای اینکه باز حرصش بدم با خنده گفتم: _به نظرت به فردا بیشتر فک نمیکنی؟ پریا به خودش اومد و با عصبانیت از روی کاناپه بلندشد و به طرف اتاق لباس ها رفت از اینکه حرصش داده بودم خوشحال بودم به طرف تخت رفتم و روش دراز کشیدم از بس خسته بودم همونطوری با لباس های بیرون خوابم برد (پریا) فک کنم آرشام هم از بنیتا خوشش میاد اما نمیدونم چرا من حساس شدم روز های اول اصلا برام مهم نبود اما الان یه حس حسادت نسبت به بنیتا دارم دلیلش هر چی که هست نمیخوام بهش فک کنم به نظرم آرشام متوجه این حساسیتم شده و داره حرصم میده به طرف اتاق لباس ها رفتم و لباسم رو عوض کردم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ** 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀