🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه#سیصد_وسی_ونه
الکی خندیدیم و سمانه رفت که لباس هاشو عوض کنه ومنم با پوشیدن لباس هایی که اصلا حوصله ی ست کردنشونو نداشتم رفتم پایین....
وسط راه بازهم با بردیا چشم توچشم شدم!
چشمکی ریزی زد، به سمتم اومدوبه صرف شام دعوتم کرد..
_صحرا خانم اینجا راحت نیستی؟
_اختیار دارید چه جایی بهترازاینجا..
_اما من حس میکنیم شما معذب هستی و حالت نگاهتون به آدم های پریشون میخوره!
_نه اصلا.. بخاطر آب وهوا یه کم سیستم بدنم قاطی کرده.. چیزمهمی نیست.. ممنون از توجهتون!
_بسیار خوب.. من میتونم ازشما درخواستی داشته باشم؟
به میز شام نزدیک شده بودیم..
سوالی نگاهش کردم و منتظر ادامه ی حرفش شدم که گفت:
_میتونم خواهش کنم فردا وقتتون رو بامن بگذرونید تا بتونم جاهای خوب اینجا رو نشونتون بدم؟
_ممنون از دعوتتون اما لازم نیست..!
به میز رسیدیم..
_یعنی درخواست منو رد میکنید؟
برای اینکه مهراد بشنوه صدامو یه کم بالابردم وگفتم:
_البته که نه.. اما تمام روز وقت زیادیه و من برنامه ریزی هایی کردم.. اما میتونم یکی دو ساعتشو کنسل کنم!
@Sekans_Eshgh#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥