عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وسی_هشت قلبم اونقدر محکم تو‌خودشو توی سینه ام میکوبید که توا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 الکی خندیدیم و سمانه رفت که لباس هاشو عوض کنه ومنم با پوشیدن لباس هایی که اصلا حوصله ی ست کردنشونو نداشتم رفتم پایین.... وسط راه بازهم با بردیا چشم توچشم شدم! چشمکی ریزی زد، به سمتم اومدوبه صرف شام دعوتم کرد.. _صحرا خانم اینجا راحت نیستی؟ _اختیار دارید چه جایی بهترازاینجا.. _اما من حس میکنیم شما معذب هستی و حالت نگاهتون به آدم های پریشون میخوره! _نه اصلا.. بخاطر آب وهوا یه کم سیستم بدنم قاطی کرده.. چیزمهمی نیست.. ممنون از توجهتون! _بسیار خوب.. من میتونم ازشما درخواستی داشته باشم؟ به میز شام نزدیک شده بودیم.. سوالی نگاهش کردم و منتظر ادامه ی حرفش شدم که گفت: _میتونم خواهش کنم فردا وقتتون رو بامن بگذرونید تا بتونم جاهای خوب اینجا رو نشونتون بدم؟ _ممنون از دعوتتون اما لازم نیست..! به میز رسیدیم.. _یعنی درخواست منو رد میکنید؟ برای اینکه مهراد بشنوه صدامو یه کم بالابردم وگفتم: _البته که نه.. اما تمام روز وقت زیادیه و من برنامه ریزی هایی کردم.. اما میتونم یکی دو ساعتشو کنسل کنم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥