عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #203 با لحنی که سعی میکردم عصبانیتم رو کنترل کنم گفتم: _بنیتا جون
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 همش بهمون گیر میده از من بهت گفتن اخم کردم و گفتم: _به من چه به درک .... مهران_به خدا بین شما دو تا دیوونه گیر کردم خدا بهم رحم کنه چشم غره ای نثارش کردم ..... و به طرف اتاق صمدی قدم برداشتم مهران هم از پله ها پایین رفتم و شروع به قدم زدن کرد همین که در رو باز کردم .... آرشام و بنیتا رو با فاصله ی کمی دیدم بنیتا با عشوه به طرف آرشام اومد و با صدای چندشی گفت : _آرشام من‌.. آرشام لبخندی زد و گفت: _امشب ساعت ۱۰ بیا رستوران چیچک اونجا باهمدیگه حرف میزنیم با عصبانیت بهشون نگاه میکردم بنیتا سریع آرشام رو بغل کرد و گفت: _حتما پس من برم برای امشب آماده بشم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀