🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه#سیصد_وهشتاد_وپنج
به به جمع همه جمع بود.. سبحان هم بود.. آره خب.. اونا یه خانواده هستن.. بایدم جمع باشن بجز صحرای بیچاره.. آره نباید ناراحت باشم.. من که جزشون نیستم.. مگه من ازاولم بچه ی این خانواده بودم که الان بخوام از جمعشون ناراحت بشم؟؟
_خوبی زندگیم؟ کجا بودی تمام شهرو دنبالت گشتم.. چرا منو ترک کردی نگفتی منه بیچاره دلم برات پرمیزنه؟
ازش جدا شدم وستایشو زمین گذاشتم وگفتم:
_خوبم شما خوبی؟
باکشیده شدنم توی بغل سبحان و شنیدن قربون صدقه هاش حالم بدشد..
بغض لعنتیم دوم نیاورد وشکست..
لعنت به تموم بغض هایی که بی اراده میشکنه
به خودم که اومدم روی صندلی کافی شاپ نشسته بودم..
سارا_ نمیخوای حرفی بزنی؟
_حرفی واسه گفتن ندارم..
سبحان_ اینجوری نباش صحرا.. ما همه پشیمون هستیم.. به ارواح خاک بابا یک ساله دارم دنبالت میگردم بهت بگم غلط کردم..
پوزخند زدم وسوالی پرسیدم؟
_واقعا؟
دستام توی دست سارا قفل شد ..
_گناه من چی بود دیگه دور وبرم نیومدی؟ تنها کسی که بعداز اون اتفاق پشتت موند مگه من نبودم؟
سارا گریه میکرد.. منم هم.. سبحان اما پشیمون بود..
_سبحان داره زن میگیره.. ازوقتی عاشق شد درد تورو فهمید.. بهت حق داد اونجوری واسه عشقت جنگیدی..
@Sekans_Eshgh#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥