عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_ونود_وهفت چندساعت بعد.. جلوی خونه پارک کرد وگفت: _میخوای او
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 آقاجون اخم هاشو توی هم کشید وگفت: _اینجا چه خبره؟ انگار اوضاع خراب ترازاونی بود که فکرشو میکردم.. با عجز به مهراد نگاه کردم که متوجه شد وگفت: _آقا جون ما اومدیم.... _توحرف نزن.. خودش زبون داره! روبه سمت من کرد وادامه داد: _گوشم باشماست.. اینجا چه خبره؟ بعداز اون طلاق مسخره که آبرو واسم توی فامیل و دوست آشنا نموند شما دوتا باهم چیکار میکنید؟ مادرجون که انگار تازه به خودش اومده باشه گفت: _یا اصلا چی شده یاد ما افتادین؟ راه گم کردی صحراخانم؟ سرمو پایین انداختم وگفتم: _معذرت میخوام! آقاجون عصبی گفت: _معذرت خواهی نکن.. فقط برگردین همونجایی که تا الان بودین.. ما خیلی وقته مهراد وکارهای مهراد واسمون مهم نیست! _اما آقا جون منو صحرا اومدیم گذشته هارو جبران کنیم و زندگی رو ازنو شروع کنیم.. این دفعه هردوتامون با ‌عشق میخوایم پای سفره عقد بشینیم و باعشق و رضایت قلبی بله رو از صحرا بگیرم! مادرجون_ آره.. که بعدشم دوباره بی خبر وبدون مشورت بزرگ ترها بدون اینکه مارو آدم حساب کنین واسه خودتون ببرین وبدوزین و سر خود طلاق بگیرین وحاجی حاجی مکه؟ همین خانومی که روبه روی من ایستاده رو دختر خودم میدونستم اندازه مهرادم دوستش داشتم اما بعد از طلاق اونقدر معرفت نداشت یه سر به منه پیر زن بزنه! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥