نیمه شب ... عقربه‌ی ساعت دو نیمه شب را نشان می‌دهد . من هنوز بیدارم ... نه آن‌که خیال کنید خوابم نمی‌برد ‌‌. بلکه بسیار بیتابِ آسودگیِ استراحتم‌ و دلم گرمای پتو را می‌خواهد تا در این سرمایِ سوزناکِ پائیزی وجودم را گرم کند ‌. ذهنم مشغول و قلبم دلواپس است . نمی‌خواهم بخوابم ، هیچکاری نیست که حالا بتوانم و یا بخواهم انجام دهم . سوالی ذهنم را مشغول کرده : برای مولایم مهدی چه کردم ؟ بغضِ غلیظی در گلویم مانده و هاله‌ی اشک چشمانم را به تاری کشانده است . اما چه فایده ؟ مگر مولایم اشک می‌خواهد و آه ؟ مگر اندوه من کفایت می‌کند ؟ منی که مسلمان ، زاده شدم و از همان آغازین روزهای زندگانی ام در این دنیا ، آشنا گشتم با نامِ مبارک او و شناختم راه حق و حقیقت را ؟ شرمگینم‌ ! من دوران نوجوانی ام را بی آنکه برای او تنها یک قدم برداشته باشم به سر رساندم و حالا که جوانی تندرست هستم نیز ... خدای من . مبادا گرد پیری بر پیشانی ام بنشیند و آنوقت تازه ببینم که امامم را یاری نکردم . من این عمرِ گرانبهارا تنها برای آن می‌خواهم که در راه مولایم مهدی خرج کنم و به آخر برسانم ‌. ✍🏻