در این چند روزِ اخیر ، سازِ دلم کوک نبود و حوزه‌ی علمیه هم مثلِ سابق ، روحِ نا آرامم را آرام نمی‌کرد . مدام در تب و تاب بودم و در میان قفسه‌های کتابخانه‌ام دنبالِ کتابی می‌گشتم تا بتواند آشفتگیِ عجیب غریبم را سامان ببخشد. اما به نتیجه نمی‌رسیدم و همانطور دل آشوب به زیستن ادامه می‌دادم ... دیشب به اتفاق خانواده و همسرم ، میهمانِ همسایه‌ی طبقه‌ی بالایمان شدیم. گفت و گویی میانِ شیخ علی و همسایه‌مان که استاد دانشگاه بود رخ داد . البته گفت و گویی که بیشتر به مباحثه شباهت داشت و مغزِ پرشور و پرسشگر من را آرام میکرد . در میان حرفهایشان دریافتم که انسان باید برای اعتقاداتش تلاش کند و دستِ خالی با مردمِ جامعه‌اش رو به رو نشود . . . !! یعنی هرکسی با توجه به جایگاهی که دارد باید به رسالتش توجه داشته باشد و برای رسیدن به اهداف متعالی دین اسلام ، بکوشد . همان لحظه به خودم نهیب زدم ! من به عنوان یک بانویِ طلبه‌یِ جوانِ متاهل ، در این ایام‌ برای بهبود وضعیت موجود محیطِ اطرافم چه کردم ؟ این سوال دور سرم می‌چرخید و می‌چرخید .. تا این‌که به یاد آوردم انسان در برابر هر کلمه ای که می‌آموزد مسئول است و باید آن را به دیگران انتقال دهد . . کتابِ همرزمان حسین را از قفسه‌ی کتابخانه‌ام برداشتم و شروع به خواندن کردم‌‌. به توصیه‌ی همسرم ، خلاصه‌ی هر صفحه را یادداشت برداری کردم تا ملکه‌ی ذهنم بشود ... دستِ آخر هم صبح بسیار زود با شوقِ انتقالِ مفاهیمی که تازه آموخته بودم ، راهی حوزه‌ی علمیه شدم و تمام آنچه را که در شب قبل مطالعه کرده بودم برای دوستانم بازگو کردم . حالا کمی آرامم ... چون توانستم در حدِ توان و اندازه‌ی خودم ، محیطِ حوزه‌ی علمیه را از آن سکونِ خطر آفرین نجات دهم و شوقی برای این ایامِ راکد داشته باشم . :