آخرین روز بهار آخرین روز از بهار چقدر در خودش سردی زمستان داشت دست دهلاویه کرخ شده بود دهلران دلهره فراوان داشت با خودش ترکشی که می‌آمد خبری سخت تلخ می‌آورد آه پروانه‌ای که خورد به او سینه‌ای از فراق سوزان داشت.. نتوانست غرب و لذاتش روح او را اسیر خود بکند این پرستوی آشنای غریب لانه‌ای در جنوب لبنان داشت رنج محروم‌ها چه کرد او را سینه‌اش یک انار زخمی بود مثل مولای خود علی به دلش مهر و عشق و غم یتیمان داشت با یتیمان که روبه‌رو می‌شد بغض او عاشقانه می‌ترکید بر سر و رویشان چنان پدری دست او عاشقانه جریان داشت مثل یک دشت بی‌کران و وسیع مثل یک چشمه مهربان و زلال مثل یک کوچه عطر نان می‌داد مثل یک ابر بوی باران داشت چشمه‌ای مهربان که از دل کوه تا به دریای بی‌کران برسد چقدر غصه را فرو می‌شست چقدر دور خویش مهمان داشت او نه تنها ز خیل هم‌رزمان بلکه از خویش هم جلو زده بود در تکاپوی رفتن و ماندن شوق و حسرت به دل، به کف جان داشت خستگی خسته بود از دستش رنج، از او به تنگ آمده بود عشق در شهر غم غریبه نبود آشنایی به نام چمران داشت بود فوق تخصصش در درد جبهه را کرده بود دانشگاه مصطفی درس عاشقی می‌داد مصطفی دکترای عرفان داشت گل شب‌بوی بی قراری که نرگس از چشم‌هاش روییده می‌شد از رنگ و بویش آدم مست باغ روحش چه روح و ریحان داشت.. نپذیرد تو را اگر دلبر دل به راهش نثار نتوان کرد نپسندد تو را گر دلدار به شهادت امید نتوان داشت.. مرگ را زیر پای خود له کرد حیف می‌شد اگر که او می‌مرد رفت خونین از این حوالی و ماند روی عهدی که با شهیدان داشت ✍🏻 🏷 🇮🇷 @Shere_Enghelab