عشق ؛ گاه چون ماری در دل می‌خزد و زهر خود را آرام در آن می‌ریزد گاه یک روز تمام چون کبوتری بر هرّه‌ی پنجره‌ات کز می‌کند و خرده نان می‌چیند. گاه از درون گلی خواب آلود بیرون می‌جهد و چون یخ ، نمی ، بر گلبرگ آن می‌درخشد. و گاه حیله گرانه تو را از هر آنچه شاد است و آرام دور می‌کند گاه در آرشه‌ی ویولونی می‌نشیند و در نغمه غمگین آن هق‌هق می‌کند و گاه زمانی که حتی نمی‌خواهی باورش کنی در لبخند یک نفر جا خوش می‌کند