____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . خیالش راحت شده بود. سر گذاشت به دیوار و محو تماشای زندگی چرخان دور ضریح بود و دوباره که نه، برای چندمین بار خوابش برد. نرمی چیزی توی صورتش چشمان خسته‌اش را از هم فاصله داد: - زیرزمین راحت‌تر می‌خوابی! هنوز خادم را تار می‌دید که کسی از کنارش جواب داد: - دو تا دستاش آسیب دیده نمیتونه دراز کشیده بخوابه! نمیشه روی زمین بذاره، آتل بسته. ضعفم داره اجازه بدید همین‌طور نشسته یه کم بخوابه! هوشیارتر سر چرخاند سمت جوان کنارش! دوباره او بود با لیوان آبی که دستش بود و با خادم گفتگو می‌کرد. نگاه خادم چرخید روی دستان مصطفی. پر را آرام آرام کشید روی دستانش. جوان دیگر حرفی نزد و تا صبح، تا خود صبح هم که مصطفی مدام چشم بست و باز کرد دیگر نگذاشت کسی بیدارش کند! مصطفی به جوان حرفی نزد. آب نطلبیده را هم کمی خورد و کمی روی سر و صورتش ریخت! جوان کتاب را از روی زمین برداشت باز کرد و آرام، کنار گوش مصطفی خواند. از اول خواند. زمزمه‌وار برای خودش می‌خواند اما سر گذاشته بود کنار سر مصطفی به دیوار. میان خلسه‌ها گاهی مصطفی جمله‌هایی هم می‌شنید. از کودکی و لالایی مادرش که آرامش شیطنت‌هایش می‌شد، خاطره‌ای دور داشت اما نوای خواندن جوان لایه لایه‌های مغزش را شستشو می‌داد. داشت پاک می‌شد میان دریای کتابِ «امام من»ی که جوان کنارش می‌خواند و او تک جمله می‌شنید. رزق و روزی جمع می‌کرد انگار: « تو که هستی که هم همۀ هستی دلم سمت توست و هم.... تویی که مرا می‌شناسی، می‌خوانی، می‌نامی...خودمان نخواهیم، خودمان پس بزنیم، خودمان بمانیم غرق در... هرگاه، هرجا، نامی، تصویری از گل نرگس به میان می‌آید... مریم حیران مانده بود، دختری بود پاک و مطهر... عیسی‌بن‌مریم اکنون در آسمان است؛ زنده و منتظر... معجزه کم و زیاد ندارد... و زمان می‌گذرد و مرگ پایان لذت‌هاست...» این خواب و بیداری را دوست داشت. این ناآرام بودن و آرامش بخشی‌ها را. دیگر به خانه، به محمدحسین، به مهدوی زنگ نزده بود. هوشیار که شد جوان نبود. کتاب را گذاشته و رفته بود. بلند شد تا بدن خشک شده‌اش را حرکتی بدهد. ... ❌ 🍃@Azkodamso