_ لطف کردید... فقط کاش بهشون می گفتید چیزی به بابا اینا نگن! _ مگه بهشون نگفتی؟! _ نه! سکوت به میان میدود... پله هارا پشت سر میگذارم. حتم دارم مادرم مثل من شوکه شده. به پله ی آخر که میرسم نفس عمیقی میکشم و ناله می کنم... زخمم میسوزد! سرم را پایین می اندازم و جلو میروم. بازهم رایحه دلنشین عطرش! ازاستشمامش ل*ذ*ت میبرم. زیرچشمی نگاهش می کنم. با دیدن من از جا بلند میشود و سلام می کند _ سلام. خو بید؟ _ ممنون! مزاحم شدم -نه! این چه حرفیه!؟خوش اومدی لنگ لنگ کنان به طرف مبل روبه رویش میروم و خودم را تقریبا رویش می اندازم. _ خدا بد نده! حالتون خوبه؟ نگرانی صدایش قابل ل*م*س است. -بله! چیزی نیست. _ آخه نمی تونید درست راه برید. مادرم با سینی چای بین حرف میپرد و به یحیی تعارف می کند. چهره اش درهاله ای بین گنگی و ناراحتی فرو رفته! هردو مشتاقیم بدانیم که چرا آمده؟! یحیی یک فنجان برمیدارد و لبخند میزند. مادرم روی مبل کناری اش می نشیند و رو میگیرد. یحیی: نگفتید پاتون چی شده؟! مادرم پیش دستی می کند _ حواسش پرته دیگه. ظرف ازدستش افتاد و یه تیکش رفت تو پاش! ابروهای یحیی ناخودآگاه در هم می رود... انگار دردش گرفت! _ حواسشون کجا بوده! _ چه می دونم. چند وقته اینجوریه! یحیی بامهربانی نگاه معنا داری به پایم می کند. باخجالت پایم را پشت پایه مبل قایم می کنم.