#قسمت_۱۷۶
#دلنوشته_شهدایی
_ لطف کردید... فقط کاش بهشون می گفتید چیزی به بابا اینا نگن!
_ مگه بهشون نگفتی؟!
_ نه!
سکوت به میان میدود... پله هارا پشت سر میگذارم. حتم دارم مادرم مثل من شوکه
شده. به پله ی آخر که میرسم نفس عمیقی میکشم و ناله می کنم... زخمم میسوزد! سرم
را پایین می اندازم و جلو میروم. بازهم رایحه دلنشین عطرش! ازاستشمامش ل*ذ*ت
میبرم. زیرچشمی نگاهش می کنم. با دیدن من از جا بلند میشود و سلام می کند
_ سلام. خو بید؟
_ ممنون! مزاحم شدم
-نه! این چه حرفیه!؟خوش اومدی
لنگ لنگ کنان به طرف مبل روبه رویش میروم و خودم را تقریبا رویش می اندازم.
_ خدا بد نده! حالتون خوبه؟
نگرانی صدایش قابل ل*م*س است.
-بله! چیزی نیست.
_ آخه نمی تونید درست راه برید.
مادرم با سینی چای بین حرف میپرد و به یحیی تعارف می کند. چهره اش درهاله ای
بین گنگی و ناراحتی فرو رفته! هردو مشتاقیم بدانیم که چرا آمده؟! یحیی یک فنجان
برمیدارد و لبخند میزند.
مادرم روی مبل کناری اش می نشیند و رو میگیرد.
یحیی: نگفتید پاتون چی شده؟!
مادرم پیش دستی می کند
_ حواسش پرته دیگه. ظرف ازدستش افتاد و یه تیکش رفت تو پاش!
ابروهای یحیی ناخودآگاه در هم می رود... انگار دردش گرفت!
_ حواسشون کجا بوده!
_ چه می دونم. چند وقته اینجوریه!
یحیی بامهربانی نگاه معنا داری به پایم
می کند. باخجالت پایم را پشت پایه مبل
قایم می کنم.