بعد از مراسم چهلم محمد بود که یک شب محمد به خواب من آمد. من در حیاط خانه ایستاده بودم  و مادرم و زن دایی ام داشتند نانوایی می کردند. محمد هم کنار من در حیاط ایستاده بود و داشت می خندید. بعد رو به من کرد و گفت: محمد عمه من رفتم؛ من چندبار پشت سر هم گفتم: محمد دایی کجا می روی؟ ولی محمد از خانه بیرون رفت و رفت سمت مسجد که کنار منزلشان بود. من هم به دنبال محمد رفتم پشت درب بسته ی مسجد ایستادم و نگاه کردم دیدم درب مسجد بسته است و هر چه تلاش کردم نتوانستم درب مسجد را باز کنم. اما محمد دایی راحت وارد مسجد شد و من دیگر هیچ وقت محمد را در خواب ندیدم. ولی یک خواب صادقه ای که اوایل سال ۱۳۶۰ برای خودم دیدم ،سال اولی که به جبهه می خواستم بروم این بود که در عالم خواب من وارد یک اتاق بزرگ شیشه ای شدم روی این شیشه هم پر از گل بود؛ گلهای خیلی زیبایی بودند. من هر کار کردم این گلها را بغل کنم ولی نتوانستم. فقط موفق شدم سمت راست بدنم را به گلها بمالم. بعد از آن خواب من حدود شش مرتبه مجروح شدم که هر مرتبه سمت راست بدنم مجروح شد. و آسیبی به بقیه ی اعضاء بدنم وارد نشد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398