#خواب_صادقه
#راوی_پسر_عمه
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_کامران
بعد از مراسم چهلم محمد بود که یک شب محمد به خواب من آمد. من در حیاط خانه ایستاده بودم و مادرم و زن دایی ام داشتند نانوایی می کردند. محمد هم کنار من در حیاط ایستاده بود و داشت می خندید. بعد رو به من کرد و گفت: محمد عمه من رفتم؛ من چندبار پشت سر هم گفتم: محمد دایی کجا می روی؟ ولی محمد از خانه بیرون رفت و رفت سمت مسجد که کنار منزلشان بود. من هم به دنبال محمد رفتم پشت درب بسته ی مسجد ایستادم و نگاه کردم دیدم درب مسجد بسته است و هر چه تلاش کردم نتوانستم درب مسجد را باز کنم. اما محمد دایی راحت وارد مسجد شد و من دیگر هیچ وقت محمد را در خواب ندیدم. ولی یک خواب صادقه ای که اوایل سال ۱۳۶۰ برای خودم دیدم ،سال اولی که به جبهه می خواستم بروم این بود که در عالم خواب من وارد یک اتاق بزرگ شیشه ای شدم روی این شیشه هم پر از گل بود؛ گلهای خیلی زیبایی بودند. من هر کار کردم این گلها را بغل کنم ولی نتوانستم. فقط موفق شدم سمت راست بدنم را به گلها بمالم. بعد از آن خواب من حدود شش مرتبه مجروح شدم که هر مرتبه سمت راست بدنم مجروح شد. و آسیبی به بقیه ی اعضاء بدنم وارد نشد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#آخرین_دیدار
#راوی_پسر_عمه
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_هاشمپور
28 اسفند 1364بود که به دستجرد رفتیم تا برای ایام عید آنجا باشیم. سال تحویل بود که شبش محمد پسر دائی رضا به منزل ما آمد و تا آخر
شب نشسته بود. طوری بود که به پدر و مادرم گفت: عمه اگر شما خوابتان میاید بروید بخوابید. من فعلا نشستم. انگار به ایشان الهام شده بود که دفعه آخری است که در کنار ما خواهد بود و دیگر همدیگر را نخواهیم دید و دلش نمی خواست آن لحظات را بخوابد. بالاخره شب تمام شد و صبح روز بعد که شد. محمد مجدد برای خداحافظی به منزل ما آمد و بعد از خداحافظی رفت تا همراه حسین هاشم پور که پسر خاله ی ما و پسر عمه ی محمد می شد تا باهم به جبهه بروند. محمد رفت و با زندگی دنیا وداع کرد و در راه خدا تا پای جان دادن ثابت قدم ماند و چند روز بعد در پنجم فروردین 1365 خبر شهادت محمد را به ما اطلاع دادند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398