دستی بلند کردم و گفتم: "سفر به خیر!" خوش می‌روی، گذار تو از این گذر به خیر من چون گَوَن، اسیر غم خویشتن شدم یاد تو -ای نسیم خوشِ رهگذر!- به خیر یاد تو -ای که خیسی چشمان من نشد آخر به عزم راسخ تو، کارگر- به خیر یادت نمی‌رود ز خیالم، مگر به مرگ ذکرت نمی‌رود به زبانم، مگر به خیر بی‌خوابی، ارمغان دلِ رفته‌ی من است هرگز نمی‌شود شب عاشق سحر، به خیر تسلیم ناگزیریِ تقدیر خود شدم دستی بلند کردم و گفتم: "سفر به خیر..."