سلام اے نوبهارِ گم شده در سطرِ دوران ها
سلام اے شسته تن را در زلالِ شعر باران ها
صفا آورده اے بنشین و یک دم خستگے در ڪن
در آغوشم بگیر امشب به رسمِ تازه مهمان ها
دلم خون است بانو ! از ڪجایِ قصه باید گفت ؟!
پریشانم از استیصالِ بے پایانِ انسان ها
از آن روزے ڪه رفتے برگهاے رازقے خشڪید
تمام باغ لِه شد زیر پاهاے زمستان ها
پرستوها ڪه ڪوچیدند ، آب برڪه هم خشڪید
عوض شد لحن باد و پاره شد قلب بیابان ها
بیا یک بارِ دیگر عشق را یادآورے ڪن تا ....
بپیچد عطر خوشبختے در ابعاد خیابان ها
به تن ڪن دامن گلدار خود را ، جلوه ڪن خانوم !
به منظورِ تماشاے تو صف بستند ایوان ها
در اینجا زندگے بر روے سر مانند آوار است
مرا بیرون بڪش از لابلاے سنگ و سیمان ها
#پروین_نوروزی