من اشتباه خالقم ، در خویش حیرانم ای زندگی لطفی کن و قدری بمیرانم دیگر بهاری در مدار روزگارم نیست من یک تنه درگیر صد لشکر زمستانم اصلن نمی فهمد کسی حرف مرا _ انگار دارم برای کافران توحید می خوانم در یک قفس آیا به جایی می رسد فریاد ؟ دارم خودم را می تکانم بس که ویرانم بر شاخه ها هم نیست دیگر اعتمادی هیچ چون سرگذشت یک تبر را خوب می دانم از بس که از یار خودی گُل خورده ام ، دیگر از آینه ، از سایه خود هم هراسانم رفتی و بعد از تو گرفتم گِل ، درِ دل را بعد از تو من هم مدّتی در خویش مهمانم دیدم که آنسوی خیابان می روی ، عمریست در آرزوی فتح آنسویِ خیابانم در اختناقِ غصّه هایم یا که می میرم یا در هوایِ خاطراتت زنده می مانم