ای که در زلف گره‌گیرِ تو تاب افتاده‌ست خوب بر حلقِ دلِ خلق، طناب افتاده‌ست! هر که را می‌نگرم، سوخته از آتش عشق مگر از روی نکوی تو نقاب افتاده‌ست؟ من از آن رو زده‌ام خیمه به دریای وجود که هوایت به سرم همچو حباب افتاده‌ست آن غریبم که شگفت آیدم از همّت سیل که به دنبال منِ خانه‌خراب افتاده‌ست دل به این بحر خطرناک چه بندی؟ که دُرَش قطره‌ای بوده که از چشم سحاب افتاده‌ست