.
بیا که چشم به راهی، بُرید امانم را
به لب رساند، غمِ انتظار، جانم را
بیا و وحشتی از شب مکن که چون دو چراغ
دلم به راهِ تو آویخت، دیدگانم را
بیا به خامۀ آتشفشانِ خویش، بکِش
چنانِ شهاب، خطی روشن آسمانم را
به چشمِ شب، شود اشکی و افتد از مژه اش
اگر به ماه بگویند داستانم را
بزن بر آتشم آبی، دوباره تا نزده است
غمِ تو آتشِ جان سوز، دودمانم را
کجاست دوست که عشقش مگر گشاید باز
پس از سکوتِ فراوانِ من زبانم را
خوش است شعر برایِ تو گفتن، آری اگر
به بوسه ها، صله باران کنی دهانم را
#حسین_منزوی