خوابیده ای چو کودک در گاهواره ای
کودک نگو ! فرشته بگو! ماهپاره ای
مانند آریان و هلن،نسل منقرض
زیبای خفته ها! نکند سنگواره ای
شب ، نرم ، روی بالش تو پهن می شود
تا بوسه ها زند به سحر گوشواره ای
در لا به لای پلک تو خوابیده مریمی
در سینه ام ، مسیح دل پاره پاره ای
روی گلوی گرم تو سیبی چقدر سرخ
شیطان! بیا ببین ! به خدا هیچکاره ای
بر روی راه شیری ات آغوش یک شمع
آه ای رمیده دل!تو چرا بی ستاره ای؟
بر تار و پود پیرهنت گل نموده است
آنقدر یاسمن که ندارد شماره ای
بر تن : شکوفه ، برف : تنت ، عمق : آفتاب
آن فصل چارمت؟ خود من ! نیست چاره ای
تصویرهای من همه عینی است ، عین تو
حیف از حقیقتت که شود استعاره ای
ققنوس جان خسته ام آتش گرفته است
دستان من به سوی تو چونان شراره ای
هی سعی می کنم ، و سرم رو به آسمان:
آخر خدا ! خلیل تو هم داشت ساره ای
یک جمله ، سرخ ، روی لبت بال می زند
اسمم نهاد ، کاش بیاید گزاره ای
اما سه نقطه آخر جمله نشست با
لبخند جمع و جور لب خوش قواره ای
باقیش را بگو ! نشنیدی مگر که : (( نیست
در کار خیر حاجت هیچ استخاره ای ))
یک پنجره و تو و سکوتی که می وزد
خوابیده ای ! چو کودک در گاهواره ای
#سیامک_بهرامپرور