"همیشه ابری و غمگین، همیشه بی خورشید شبیه بغض شبیه غروب در تبعید... سکوت میرود از سقف خانه ام بالا  پراست دور و برم از مچاله های سفید به  واژه های زیادی رسیده ام بی تو به خودکشی و از این دست فکرهای پلید چگونه زنده بماند پرنده ایی زخمی که تا همیشه ندارد به پر زدن امید چه مانده از منِ بعد از تو،آه میبینی قدم زدن وسط شعر،گریه های شدید شبیه مادر پیری که بچه اش مرده  پس از تو خنده ی من را کسی نخواهد دید میان ماندن و رفتن چقدر غمگینم چقدر خسته ام از این شب پر از تردید کدام پنجره را وا کنم به سمتت آه کجا بجویمت ای قصه ی همیشه بعید... "