گفتی به من کجـایی کز تو خبر ندارم؟ جز زیر سایه ی تو ، جای دگر ندارم تصویری ازتودارم دردل نشسته دایم گرروی چون مهت را،پیش نظر ندارم چندان که بود ممکن،دندان به دل فشردم طاقت برای دوری ، زین بیشترندارم من بـــا تو همعنانی هــرگز نمی توانم شـــوق سفر اگر هست ، پای سفر ندارم ای آفتابِ تابان،رحمی به حال من کن بی تو شبم همیشه ، رنگِ سحر ندارم تا دوردست رفتن،خود را به تو رساندن در وهم هم نگنجد، وقتی که پرندارم آیی چو از سفر باز،از شوق پیش پایت چون سر نهم به سجده،خواهم که برندارم پامال کن سرم را،مانندِ خاکِ راهت کز شـوق دیدن تو ، پروای سرندارم نتوان گذشت زین عشق،من بهتر ازتو دانم کــزمن گذرنــداری ، وز تو گذر ندارم شرمنده ازبهارم،زیرا چو بیدِ مجنون خــم زیـربـار بـــرگم ، امّا ثمرندارم