دو خط زرد و موازى، دو انتظار، دو پایان
خزان و باد مهاجر ، دو کاروان و زمستان
پرنده شعر غمش را سرود و رفت ـ از آن پس
نماند سایهی سروى به رهگذار، غزلخوان
از این کرانهی آبى نفیر مرگ شنیدم
که رود با سفر ابرها گذشت شتابان
چو برگرفت سحر زاد و برگ کوچ ، ندیدى
که مرزبان شفق خون گریست در غم هجران
درآن زمان که به تن داشت جامهی سیهش را
ستاره با شب و شهرش وداع کرد چه آسان
تمام خاطرهها را به خاک بُرد نسیمى
که در دقایق تدفینِ عشق بود پریشان
فریب را سر اغفال نیست قصه مگویش
که ماه سوخته باور کند حقیقت نقصان
(سپیده) شعر تو از سرخ و سبز بود، چه آمد؟
مرا سیاه بخواهید و بس در این شب ویران
#سپیده_سامانى
🆔
@abadiyesher