به ناچار به کوه‌های هفتگل پناه بردند. مردم مهمان نواز آنجا پناهشان دادند برای چندماه. تا اینکه خبر دادند عمو جلیل دستش را به سختی بریده است و پدر تحمل نداشت باید باز می‌گشت تا عزیزش را ببیند بعد از عیدان از کوچکترین بلایی بر جان برادرانش می‌ترسید! مارا هم با خود آورد . بی تاب عمو جلیل بود چون از کودکی نزد خودش بزرگ شده بود همپای علی . همه برگشتیم دوباره به خانه ی پدری. اینجا حتی اگر در زیر آتش هم باشد امن است . خوشبختانه عمو جلیل از آن بریدگی سخت آن هم در جنگ که بیشتر زخم‌ها محکوم به عفونت و نقص عضو بودند نجات یافت اما ما را هم از دربدری نجات داد تا پایان جنگ دیگر از خانه دور نشدیم. چرا که برایمان ثابت شده بود که انگار باید به این شرایط خو کنیم . تنها چندماه از شیرخوارگی عباس کوچولو نگذشته بود که مادر دیگر نتوانست به او شیر بدهد طفل دیگری در راه بود و ضعف جسمانی به مادر اجازه نمی داد که به عباس شیر بدهد. این بار بر خلاف هر بار دیگر مادر زودتر از موعد باردار شده بود و حتی عباس بیچاره نتوانست بهره اندکی که هر طفلی از شیر مادرش می‌برد، داشته یاشد. الیاس در خرداد 60 به دنیا آمد از آن به بعد عباس برای هر شیطنت و خوشی کودکانه‌ای یک یار همراه پیدا کرده بود که کاملا شیرگیر و گوش به فرمان بود! جنگ به گرمی و توفندگی ادامه داشت. هر از چندگاهی و از آن سو و عملیاتی از این سو خواب از چشمان هر دو سو می‌گرفت. دژخیمان مفلوکی " آمده بودند بمانند " حالا دیگر فهمیده بودند که انگار این تو از آن تو نیست که در همه جای دنیا می‌شنوند. این تو بمیری یعنی می‌کشیم و کشته می‌شویم. یعنی : " هل یتربصون بنا إلا إحدی الحسنیین" یعنی اگر بمیریم یا بکشیم در هر صورت میدان ما خواهیم بود. به روایت از ... @abbass_kardani