۷۴ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش اول محبت شهید به همکاران ... همان‌طور که اشک از گونه‌هایم جاری بود، می‌گفتم: من که یه روزی ادعا داشتم از این کاروان عقب مونده ا‌م. دهه‌هفتادی‌ها از ما جلو زدن. بعد از تمام کردن بار دوم، خواب از سرم پرید. کتاب را کنار گذاشتم؛ اما دیدم یک جاذبۀ معنوی در من ایجاد شده که نمی‌توانم از کتاب دل بکنم. مدام عکس شهید را می‌دیدم و گریه می‌کردم. این شهید بدجور من را مجذوب خودش کرده بود. تحولی در درونم ایجاد کرد. آن شب در حسرت نرفتن به سوریه می‌سوختم. دست و صورت را آب زدم. برای بار سوم کتاب را گرفتم و از اول خواندم. این بار به عمق شخصیت شهید بیشتر پی بردم و خداوند متعال را شکرگزاری کردم که در این سفر معنوی گذرم به مسجد جمکران افتاد. گویا روزی من بود که با شهید عباس دانشگر آشنا شوم. صدای اذان را از مسجد شنیدم. بلند شدم و نماز صبح را خواندم. آن شب یک شب به‌یادماندنی برایم بود. جذبه و عشق عباس در دلم طوفانی ایجاد کرد که وصف‌شدنی نیست. آن شب احساس کردم با شهید رفیق شده‌ام. با لحن دوستانه و صمیمی به شهید عباس گفتم: این‌طور دلم رو منقلب کردی. دستم رو بگیر و کمکم کن تا تعلقات دنیوی اسیرم نکنه و بتونم تا آخر عمر توی مسیر ولایت و شهدا قدم بردارم. یقین کردم منظور آن آقا از چیز گران‌بها همین کتاب بود. آن دستورالعمل و وصیت‌نامۀ شهید بهترین هدیه برایم بود... ... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯