«خاتون و قوماندان»
✍فاطمه میریطایفهفرد
خواندن کتاب یعنی پرواز به سرزمین ناشناختهای که حالا پای ذهن تو به آن باز شده، بعد مینشینی کنار اول شخص و به درد و دلش قصه گوش میکنی. قصه خاتون و قوماندان تمام شد، مثل هر کتابی که بالاخره صفحه آخر آن را میبینی. مثل عمر آدمیزاد که چه بخواهد و چه نخواهد به صفحه آخر میرسد.
خوشبه حال کسانی که مثل قوماندان با شهادت به برگ آخر زندگی خود میرسند.
در طول خواندن کتاب، همراه "بنین" زندگی کردم، غصه خوردم، گاهی کنارش اشک ریختم، گاهی به جای او غر زدم، گاهی مثل او حس غربت را چشیدم. توقع داشتم بیشتر نق بزند، از مشکلاتش بیشتر بگوید، اصلا اینهمه زیر بار زحمت نرود، ولی میرود. اصلا دلم میخواست آستین بالا بزنم و کمی از حجم کارش کم کنم.
راستش حال غریبی بود در این داستان، قهرمان داستان قوماندانی بود که مرزها را شکافتهبود و به حکومت الله رسیدهبود.
نامهها و خاطرات "بنین" پر بود از قصه و غصه، اصلا کسی بود به او بگوید چه قلم خوبی داری!؟ تو که سواد آکادمیک خود را کامل نکردی، خدا به قلمت چه عنایتی کرده. دلم میخواهد به او بگویم: پاشو بنویس، تو برای نوشتن خلق شدی بانو.
تمام لحظات داستان یک طرف و آخرین نامه کتاب قوماندان یک طرف، وقتی که قوماندان دارد نامه مینویسد در افغانستان و غصهدار باخت ایران از بحرین است و نمیتواند ناراحت نباشد.
آن بازی کذایی و آن باخت سختترین باخت ایران بود. با وجود سن کم این را با تمام وجودم حس کردم. اوج آن غم وقتی بود که به جای پرچم بحرین، پرچم عربستان را در زمین چرخاندند. این نامه و حال غریب قوماندان برایم ستودنی بود. ورای تمام مرزهای کشیده شده، دلش برای مرزهای ایران میتپید.
"بنین" هم همین نامه را حسن ختام قرار دادهبود.
اللهم ارزقنا، این لقمه بزرگ بر دهان کوچکم.
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI